سناریوی شماره
{سناریوی شماره ۸}
|| پارت نوزدهم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
صدای موتورهای خشن و بلندتر شد، گویی هیولای فلزی قصد بلعیدن کلبه را داشت. نور چراغهای پرنور از میان درزهای چوبی به داخل میتابید، هر گوشه تاریک را به صحنهای از یک کابوس تبدیل کرده بود.
**کاتسوکی (با فریادی خفه):** "پشت من بیا! حالا!"
او با یک حرکت سریع، الا را پشت سر خود کشید و اسلحهاش را به سمت در گرفت. قلب الا به شدت میتپید، درد آشنا در قفسه سینهاش دوباره شعله ور شده بود.
در همان لحظه، پنجرههای کوچک کلبه یکی پس از دیگری با صدای خرد شدن شیشه متلاشی شدند. لولههای اسلحه از هر طرف به داخل نشانه رفته بودند. آنها به دام افتاده بودند.
**صدایی از بلندگوی بیرون (با وضوح و آرامشی ترسناک):** "کاتسوکی باکوگو. دختر را تحویل دهید و خودتان بیرون بیایید. شانس دیگری نخواهید داشت."
کاتسوکی حتی پاسخ نداد. او میدانست که تسلیم شدن برابر با مرگ است. الا نفسنفس میزد، سعی میکرد بر درد فائق آید.
**الا (لرزان):** "من... من نمیتونم... نفس..."
ناگهان، درِ کلبه با ضربهای مهیب از جا کنده شد و به داخل پرتاب شد. سایههای بلند و مسلح پشت آن نمایان شدند. کاتسوکی بدون معطلی شلیک کرد. اولین مهاجم با فریادی به زمین افتاد.
اما این فقط یک شروع بود.
گروهی از مردان مسلح با لباس سیاه به داخل هجوم آوردند. کاتسوکی با حرکتی سریع، خودش را به جلو پرتاب کرد و با یک حرکت نزدیککشی، گردن دومین مهاجم را هدف گرفت. صدای خفهای شنیده شد و بدن دیگری بر زمین افتاد.
اما آنها بسیار زیاد بودند. از پشت، یکی از مهاجمان با باتون به پشت زانوی کاتسوکی ضربه زد. او با درد شدیدی روی زمین افتاد، اما بلافاصله غلتید و به سمت پای حملهکننده شلیک کرد. فریاد درد بلند شد.
**کاتسوکی (غریوکنان):** "الا! فرار کن از در پشتی!"
اما الا که از درد قفسه سینه خم شده بود، نمیتوانست تکان بخورد. یکی از مهاجمان او را از پشت گرفت و اسلحهای به شقیقهاش گذاشت.
**مهاجم:** "تمامش کن، باکوگو. یا همینجا مغزش را متلاشی میکنم."
کاتسوکی روی زمین، در حالی که درد از پایش به تمام بدنش میرسید، به الا نگاه کرد. چشمان الا پر از ترس بود، اما در عمق نگاهش، تسلیمی عجیب دیده میشد. گویی منتظر این پایان بود.
همه چیز به نظر تمام میرسید. هیچ راه فراری نبود. تعداد دشمنان بسیار زیاد بود و آنها کاملاً محاصره شده بودند.
ناگهان، صدای بلند و غیرمنتظرهای از بیرون به گوش رسید. صدای تیراندازی، اما نه به سمت کلبه. این بار، صدای فریادهای درد از میان مهاجمان بلند شد.
یکی از مردان مسلح که الا را در اختیار داشت، ناگهان با فریادی به جلو خم شد و بر زمین افتاد. خون از پشتش فوران میکرد.
سپس نفر بعدی. و بعدی.
کسی از بیرون، با دقتی باورنکردنی، داشت مهاجمان را یکی پس از دیگری هدف میگرفت.
کاتسوکی که از این تغییر ناگهانی غافلگیر شده بود، فرصت را غنیمت شمرد. با وجود درد شدید، خودش را به سمت الا کشید و او را از روی زمین بلند کرد.
**کاتسوکی (با نفسهای بریده):** "زود باش! از در پشتی!"
آنها به سمت دری کوچک در انتهای کلبه که به جنگل پشت آن راه داشت، دویدند. پشت سرشان، صدای درگیری و تیراندازی شدت گرفته بود.
درست زمانی که به در رسیدند، یک وانت سیاه با سرعت به سمت آنها آمد و با سَرِیدن متوقف شد. شیشه جلو پایین آمد.
(وقتی نویسنده ایرانی هست 😂 وانت 🤣🤣)
راننده، فردی با کلاه کاپشن و عینک آفتابی بود که صورتش را پنهان کرده بود. فقط دهانش مشخص بود که با عجله گفت: **"سوار شوید! سریع!"**
کاتسوکی بدون هیچ پرسشی، الا را به داخل وانت پرتاب کرد و خودش نیز با نالهای از درد به داخل افتاد.
وانت قبل از حتی بسته شدن در، با سرعت به سمت تاریکی جنگل شتاب گرفت. پشت سر آنها، صدای تیراندازی و فریاد همچنان به گوش میرسید.
درون وانت ، الا بیهوش روی صندلی افتاده بود. کاتسوکی، با دردی که از پایش تمام وجودش را میسوزاند، به راننده مرموز نگاه کرد.
**کاتسوکی (با نفسهای بریده):** "تو... کیستی؟"
راننده سرش را کمی برگرداند. یک لبخند کوچک و مرموز روی لبانش نقش بست.
**راننده:** "یک دوست. برای الان، همین کافی است."
سپس به جاده تاریک جلویش خیره شد. وانت در دل شب ناپدید شد، در حالی که سوالات بسیار بیشتری را بر جای گذاشته بود تا پاسخ.
____________________________________________________________
پشت صحنه:
کاتسوکی: 🔪🔪🔪
من : ببخشید به خدا معذرت میخوام
کاتسوکی: دفه قبل هم همین رو گفتی
من زیر لب : خب اگه برای این پارت قرار بکشم برای پارت بعد جنازه ام هم نمیمونه
کاتسوکی: مگه چه غلطی میخوای بکنی ؟؟؟؟؟
من: هیچی **فرار**
کاتسوکی: وایساااااااااااااا
|| پارت نوزدهم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
صدای موتورهای خشن و بلندتر شد، گویی هیولای فلزی قصد بلعیدن کلبه را داشت. نور چراغهای پرنور از میان درزهای چوبی به داخل میتابید، هر گوشه تاریک را به صحنهای از یک کابوس تبدیل کرده بود.
**کاتسوکی (با فریادی خفه):** "پشت من بیا! حالا!"
او با یک حرکت سریع، الا را پشت سر خود کشید و اسلحهاش را به سمت در گرفت. قلب الا به شدت میتپید، درد آشنا در قفسه سینهاش دوباره شعله ور شده بود.
در همان لحظه، پنجرههای کوچک کلبه یکی پس از دیگری با صدای خرد شدن شیشه متلاشی شدند. لولههای اسلحه از هر طرف به داخل نشانه رفته بودند. آنها به دام افتاده بودند.
**صدایی از بلندگوی بیرون (با وضوح و آرامشی ترسناک):** "کاتسوکی باکوگو. دختر را تحویل دهید و خودتان بیرون بیایید. شانس دیگری نخواهید داشت."
کاتسوکی حتی پاسخ نداد. او میدانست که تسلیم شدن برابر با مرگ است. الا نفسنفس میزد، سعی میکرد بر درد فائق آید.
**الا (لرزان):** "من... من نمیتونم... نفس..."
ناگهان، درِ کلبه با ضربهای مهیب از جا کنده شد و به داخل پرتاب شد. سایههای بلند و مسلح پشت آن نمایان شدند. کاتسوکی بدون معطلی شلیک کرد. اولین مهاجم با فریادی به زمین افتاد.
اما این فقط یک شروع بود.
گروهی از مردان مسلح با لباس سیاه به داخل هجوم آوردند. کاتسوکی با حرکتی سریع، خودش را به جلو پرتاب کرد و با یک حرکت نزدیککشی، گردن دومین مهاجم را هدف گرفت. صدای خفهای شنیده شد و بدن دیگری بر زمین افتاد.
اما آنها بسیار زیاد بودند. از پشت، یکی از مهاجمان با باتون به پشت زانوی کاتسوکی ضربه زد. او با درد شدیدی روی زمین افتاد، اما بلافاصله غلتید و به سمت پای حملهکننده شلیک کرد. فریاد درد بلند شد.
**کاتسوکی (غریوکنان):** "الا! فرار کن از در پشتی!"
اما الا که از درد قفسه سینه خم شده بود، نمیتوانست تکان بخورد. یکی از مهاجمان او را از پشت گرفت و اسلحهای به شقیقهاش گذاشت.
**مهاجم:** "تمامش کن، باکوگو. یا همینجا مغزش را متلاشی میکنم."
کاتسوکی روی زمین، در حالی که درد از پایش به تمام بدنش میرسید، به الا نگاه کرد. چشمان الا پر از ترس بود، اما در عمق نگاهش، تسلیمی عجیب دیده میشد. گویی منتظر این پایان بود.
همه چیز به نظر تمام میرسید. هیچ راه فراری نبود. تعداد دشمنان بسیار زیاد بود و آنها کاملاً محاصره شده بودند.
ناگهان، صدای بلند و غیرمنتظرهای از بیرون به گوش رسید. صدای تیراندازی، اما نه به سمت کلبه. این بار، صدای فریادهای درد از میان مهاجمان بلند شد.
یکی از مردان مسلح که الا را در اختیار داشت، ناگهان با فریادی به جلو خم شد و بر زمین افتاد. خون از پشتش فوران میکرد.
سپس نفر بعدی. و بعدی.
کسی از بیرون، با دقتی باورنکردنی، داشت مهاجمان را یکی پس از دیگری هدف میگرفت.
کاتسوکی که از این تغییر ناگهانی غافلگیر شده بود، فرصت را غنیمت شمرد. با وجود درد شدید، خودش را به سمت الا کشید و او را از روی زمین بلند کرد.
**کاتسوکی (با نفسهای بریده):** "زود باش! از در پشتی!"
آنها به سمت دری کوچک در انتهای کلبه که به جنگل پشت آن راه داشت، دویدند. پشت سرشان، صدای درگیری و تیراندازی شدت گرفته بود.
درست زمانی که به در رسیدند، یک وانت سیاه با سرعت به سمت آنها آمد و با سَرِیدن متوقف شد. شیشه جلو پایین آمد.
(وقتی نویسنده ایرانی هست 😂 وانت 🤣🤣)
راننده، فردی با کلاه کاپشن و عینک آفتابی بود که صورتش را پنهان کرده بود. فقط دهانش مشخص بود که با عجله گفت: **"سوار شوید! سریع!"**
کاتسوکی بدون هیچ پرسشی، الا را به داخل وانت پرتاب کرد و خودش نیز با نالهای از درد به داخل افتاد.
وانت قبل از حتی بسته شدن در، با سرعت به سمت تاریکی جنگل شتاب گرفت. پشت سر آنها، صدای تیراندازی و فریاد همچنان به گوش میرسید.
درون وانت ، الا بیهوش روی صندلی افتاده بود. کاتسوکی، با دردی که از پایش تمام وجودش را میسوزاند، به راننده مرموز نگاه کرد.
**کاتسوکی (با نفسهای بریده):** "تو... کیستی؟"
راننده سرش را کمی برگرداند. یک لبخند کوچک و مرموز روی لبانش نقش بست.
**راننده:** "یک دوست. برای الان، همین کافی است."
سپس به جاده تاریک جلویش خیره شد. وانت در دل شب ناپدید شد، در حالی که سوالات بسیار بیشتری را بر جای گذاشته بود تا پاسخ.
____________________________________________________________
پشت صحنه:
کاتسوکی: 🔪🔪🔪
من : ببخشید به خدا معذرت میخوام
کاتسوکی: دفه قبل هم همین رو گفتی
من زیر لب : خب اگه برای این پارت قرار بکشم برای پارت بعد جنازه ام هم نمیمونه
کاتسوکی: مگه چه غلطی میخوای بکنی ؟؟؟؟؟
من: هیچی **فرار**
کاتسوکی: وایساااااااااااااا
- ۵.۷k
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط