چرا..
چرا..
♤♡◇♧♤♡◇♧♤♡◇♧
PART⁸
کوک:قضیه اون پیزی نیست که فکر میکنی(داستانی که بونهوا گفت رو براش تعریف میکنه)
جونگسو:واقعا؟نمیدونستم..الان..بونهوا کجاست؟
کوک:بردمش خونشون..میخواد با هیونوو برگرده تا هیونوو بهت بگه چیشده و چرا اونکار و کر..
ویو کوک
جملهم و با شنیدن صدای زنگ آیفون قطع کردم و ا.ت که میخواست در و باز کنه رو نشوندم سرجاش و رفتم گوشی آیفون و برداشتم
کوک:بله؟
هیونوو:من هیونوو هستم..با بونهوا اومدم
کوک:اهان
در و باز کردم و اوناهم اومدن تو رفتم نشستم بین ا.ت و جونگسو و اوناهم کنار هم نشستن..بونهوا سرش پایین بود..ا.ت پاشد بره بشینه پیشش که نزاشتم و دوباره نشست سرجاش..جونگسو هم که انگار از عصبانیت نمیتونست حرف بزنه هیچی نمیگفت پس وظیفهی من بود
کوک:خب..میشنوم
هیونوو:اون..اون عکسها..فیک بودن..معذرت میخوام که دادمشون بهت..جونگسو
کوک:چرا دادیشون به جونگسو..مگه چیکارت کرده بود؟
هیونوو:من..من فقط..نمیخواستم اونا باهم باشن..نمیدونم چرا ولی اونموقع درست نبود..نمی...
جونگسو نزاشت جملهش و کامل کنه و یقهش و گرفت و هیونوو رو چسبوند با دیوار و میخواست یه مشت بزنه بهش که بونهوا رفت دستش و گرفت..جونگسو هم زل زده بود تو چشمای بونهوا و شوکه شده بود
بونهوا:خواهش میکنم..درسته که کار اشتباهی کرده..اما هنوزم برادرمه..پس لطفا نزنش..بخاطر من
این حرفارو که گفت جونگسو هیونوو رو ول کرد و بونهوا رو بغل کرد
جونگسو:دوسِت دارم..
بونهوا:منم..
یک هفته بعد
ویو ا.ت
از روی صندلی آرایشگر بلند شدم و انگشتر و ساعت و دستبندم رو دست کردم..کفشای کتونی راحتیم رو با کفشهای مجلسی پاشنه بلند عوض کردم..از آرایشگر خدافظی کردم و خیلی آروم به سمت در خروجی رفتم چون لباسم بلند بود و کفشم پاشنهبلند مجبور بودم آروم راه برم..رفتم پایین که با ماشین کوک مواجه شدم که خودشم توش نشسته بود..وقتی متوجه من شد سریع پیاده شد و بغلم کرد..وقتی از بغلش در اومدم گفت:
کوک:آمادهای؟
ا.ت:اره..بریم
سوار ماشین شدیم و رفتیم..امروز عروسی بود..عروسی من و کوک؟نه..ما ۳ سال پیش ازدواج کردیم و دیروز هم فهمیدم حامله شدم..امروز عروسی بونهوا و جونگسو بود..بعد نیم ساعت به سالن عروسی رسیدیم اما بونهوا اونجا نبود..با یکم پرسوجو فهمیدم تو اتاق آرایشگره هنوز..رفتم اونجا و دیدم وایستاده جلوی آینه اما چشماش بستهست
ا.ت:بونهوا؟
بونهوا:هوم؟
ا.ت:چرا اینجایی؟شوهرت دنبالت میگرده
بونهوا:ا.ت من..واسم سخته
ا.ت:این کاملا عادیه..منم تو روز عروسیم این حس و داشتم..ولی همچی خوب پیش میره..نگران نباش
بردمش توی سالن و بعداز مزدوج شدنشون رفتیم وسط سالن رقصیدیم..رقص دونفره..
ادامه کامنت😅💝
♤♡◇♧♤♡◇♧♤♡◇♧
PART⁸
کوک:قضیه اون پیزی نیست که فکر میکنی(داستانی که بونهوا گفت رو براش تعریف میکنه)
جونگسو:واقعا؟نمیدونستم..الان..بونهوا کجاست؟
کوک:بردمش خونشون..میخواد با هیونوو برگرده تا هیونوو بهت بگه چیشده و چرا اونکار و کر..
ویو کوک
جملهم و با شنیدن صدای زنگ آیفون قطع کردم و ا.ت که میخواست در و باز کنه رو نشوندم سرجاش و رفتم گوشی آیفون و برداشتم
کوک:بله؟
هیونوو:من هیونوو هستم..با بونهوا اومدم
کوک:اهان
در و باز کردم و اوناهم اومدن تو رفتم نشستم بین ا.ت و جونگسو و اوناهم کنار هم نشستن..بونهوا سرش پایین بود..ا.ت پاشد بره بشینه پیشش که نزاشتم و دوباره نشست سرجاش..جونگسو هم که انگار از عصبانیت نمیتونست حرف بزنه هیچی نمیگفت پس وظیفهی من بود
کوک:خب..میشنوم
هیونوو:اون..اون عکسها..فیک بودن..معذرت میخوام که دادمشون بهت..جونگسو
کوک:چرا دادیشون به جونگسو..مگه چیکارت کرده بود؟
هیونوو:من..من فقط..نمیخواستم اونا باهم باشن..نمیدونم چرا ولی اونموقع درست نبود..نمی...
جونگسو نزاشت جملهش و کامل کنه و یقهش و گرفت و هیونوو رو چسبوند با دیوار و میخواست یه مشت بزنه بهش که بونهوا رفت دستش و گرفت..جونگسو هم زل زده بود تو چشمای بونهوا و شوکه شده بود
بونهوا:خواهش میکنم..درسته که کار اشتباهی کرده..اما هنوزم برادرمه..پس لطفا نزنش..بخاطر من
این حرفارو که گفت جونگسو هیونوو رو ول کرد و بونهوا رو بغل کرد
جونگسو:دوسِت دارم..
بونهوا:منم..
یک هفته بعد
ویو ا.ت
از روی صندلی آرایشگر بلند شدم و انگشتر و ساعت و دستبندم رو دست کردم..کفشای کتونی راحتیم رو با کفشهای مجلسی پاشنه بلند عوض کردم..از آرایشگر خدافظی کردم و خیلی آروم به سمت در خروجی رفتم چون لباسم بلند بود و کفشم پاشنهبلند مجبور بودم آروم راه برم..رفتم پایین که با ماشین کوک مواجه شدم که خودشم توش نشسته بود..وقتی متوجه من شد سریع پیاده شد و بغلم کرد..وقتی از بغلش در اومدم گفت:
کوک:آمادهای؟
ا.ت:اره..بریم
سوار ماشین شدیم و رفتیم..امروز عروسی بود..عروسی من و کوک؟نه..ما ۳ سال پیش ازدواج کردیم و دیروز هم فهمیدم حامله شدم..امروز عروسی بونهوا و جونگسو بود..بعد نیم ساعت به سالن عروسی رسیدیم اما بونهوا اونجا نبود..با یکم پرسوجو فهمیدم تو اتاق آرایشگره هنوز..رفتم اونجا و دیدم وایستاده جلوی آینه اما چشماش بستهست
ا.ت:بونهوا؟
بونهوا:هوم؟
ا.ت:چرا اینجایی؟شوهرت دنبالت میگرده
بونهوا:ا.ت من..واسم سخته
ا.ت:این کاملا عادیه..منم تو روز عروسیم این حس و داشتم..ولی همچی خوب پیش میره..نگران نباش
بردمش توی سالن و بعداز مزدوج شدنشون رفتیم وسط سالن رقصیدیم..رقص دونفره..
ادامه کامنت😅💝
۶.۳k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.