چرا..
چرا..
♤♡◇♧♤♡◇♧♤♡◇♧
PART⁶
بونهوا:خب..خب..جونگسو..اون چیزی که تو فکر میکنی نیست..قضیه با چیزی که فکر میکنی خیلی فرق میکنه..لطفا..صبر کن تا بشن....
جونگسو:دقیقا چی اون چیزی که فکر میکنم نیستش؟چی بگو دیگه..خودتم نمیدونی داری چی میگی و همش..
بونهوا:من میدونم چی میگم..توهم هیچی نمیدونی و داری منو متهم میکنی..خواهش میکنم ازت که اول به توضیحات من گوش کنی و بعد تصمیم بگیری
جونگسو:خب بگو..میشنوم
بونهوا:ا.ت..
ویو ا.ت
از وقتی اومده بودن کوک داشت یجوری بهم نگاه میکرد که انگار قاتل باباشم خیلی ترسناک بود نگاهش..اصلا توجهی به حرفای بونهوا و جونگسو نداشتم و همش چشمام رو کوک بود که بَد داشت نگاهم میکرد..یهو بونهوا صدام کرد
ا.ت:ب..بله
بونهوا:میتونی منو ببری تو اتاقم؟
ا.ت:خو..خودت..نمیتونی بری؟
بونهوا:نه..میشه کمکم کنی؟
کوک داشت خیلیی بد نگاه میکرد و منم لز ترسش سریع دست بونهوا رو گرفتم و باهم رفتیم طبقهی بالا توی اتاقش
ا.ت:ببینم اصلا داستان چیه..چیشده بین تو و جونگسو چه اتفاقی افتاده که اون الان اینجوری میکنه باهات؟
بونهوا:خب ببین..جونگسو و هیونوو..داداشم..توی دبیرستان باهم آشنا میشن و دوست میشن..بعد چند ماه جونگسو میاد خونهی ما..یعنی من و هیونوو و اونیکی هانجههو..خلاصه اومد خونهی ما و منم از خجالت نمیرفتم پایین که برنخورم بهش..انگاری که اون موقع مادرش اجازه داده بوده چند روز بمونه..بعد ۳ روز وقتی جونگسو میخواسته بره پیش هیونوو اشتباهی در اتاق منو باز میکنه و منم وقتی اومد تو اتاقم روی تخت با نیمتنه و شلوارک نشسته بودم خلاصه اونجا آب شدم از خجالت هرچند جونگسو وقتی منو تو اون حالت دید زود در و بست و رفت بیرون ولی بازم من خجالت کشیدم..بعد از اون زمان تقریبا خجالتم ریخت و بعدا هم دو سه بار توی خیابون و توی مدرسه دیدمش و بعد ۲ هفته که به این حالت گذشت بهم پیشنهاد دوستی داد اون زمان ما هردو بچهای دبیرستانی بودیم و من ازش ۱ سال کوچیکتر بودم و میدونستم اگه هیونوو بفهمه جفتمون رو به ۷۰ روش سامورایی ۷۰۰ تیکه میکنه واسه همین قبول کردم و باهاش دوست شدم..ما تقریبا ۱ سال باهم بودیم اما هیونوو نمیدونم از کجا فهمید و..........
💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄
۱ ساعت دیگه پارت بعدیو میزارم💝
♤♡◇♧♤♡◇♧♤♡◇♧
PART⁶
بونهوا:خب..خب..جونگسو..اون چیزی که تو فکر میکنی نیست..قضیه با چیزی که فکر میکنی خیلی فرق میکنه..لطفا..صبر کن تا بشن....
جونگسو:دقیقا چی اون چیزی که فکر میکنم نیستش؟چی بگو دیگه..خودتم نمیدونی داری چی میگی و همش..
بونهوا:من میدونم چی میگم..توهم هیچی نمیدونی و داری منو متهم میکنی..خواهش میکنم ازت که اول به توضیحات من گوش کنی و بعد تصمیم بگیری
جونگسو:خب بگو..میشنوم
بونهوا:ا.ت..
ویو ا.ت
از وقتی اومده بودن کوک داشت یجوری بهم نگاه میکرد که انگار قاتل باباشم خیلی ترسناک بود نگاهش..اصلا توجهی به حرفای بونهوا و جونگسو نداشتم و همش چشمام رو کوک بود که بَد داشت نگاهم میکرد..یهو بونهوا صدام کرد
ا.ت:ب..بله
بونهوا:میتونی منو ببری تو اتاقم؟
ا.ت:خو..خودت..نمیتونی بری؟
بونهوا:نه..میشه کمکم کنی؟
کوک داشت خیلیی بد نگاه میکرد و منم لز ترسش سریع دست بونهوا رو گرفتم و باهم رفتیم طبقهی بالا توی اتاقش
ا.ت:ببینم اصلا داستان چیه..چیشده بین تو و جونگسو چه اتفاقی افتاده که اون الان اینجوری میکنه باهات؟
بونهوا:خب ببین..جونگسو و هیونوو..داداشم..توی دبیرستان باهم آشنا میشن و دوست میشن..بعد چند ماه جونگسو میاد خونهی ما..یعنی من و هیونوو و اونیکی هانجههو..خلاصه اومد خونهی ما و منم از خجالت نمیرفتم پایین که برنخورم بهش..انگاری که اون موقع مادرش اجازه داده بوده چند روز بمونه..بعد ۳ روز وقتی جونگسو میخواسته بره پیش هیونوو اشتباهی در اتاق منو باز میکنه و منم وقتی اومد تو اتاقم روی تخت با نیمتنه و شلوارک نشسته بودم خلاصه اونجا آب شدم از خجالت هرچند جونگسو وقتی منو تو اون حالت دید زود در و بست و رفت بیرون ولی بازم من خجالت کشیدم..بعد از اون زمان تقریبا خجالتم ریخت و بعدا هم دو سه بار توی خیابون و توی مدرسه دیدمش و بعد ۲ هفته که به این حالت گذشت بهم پیشنهاد دوستی داد اون زمان ما هردو بچهای دبیرستانی بودیم و من ازش ۱ سال کوچیکتر بودم و میدونستم اگه هیونوو بفهمه جفتمون رو به ۷۰ روش سامورایی ۷۰۰ تیکه میکنه واسه همین قبول کردم و باهاش دوست شدم..ما تقریبا ۱ سال باهم بودیم اما هیونوو نمیدونم از کجا فهمید و..........
💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄💄
۱ ساعت دیگه پارت بعدیو میزارم💝
۶.۷k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.