فیک

فیک ٨٢
چند سال از اون روز لعن*تی می‌گذره، اما برای کوک انگار همین دیروز بود که تو مراسم خاکسپاری بود. دخترش حالا دیگه حسابی بزرگ شده، سه سالشه و با اون قد و قواره کوچیکش راه می‌ره و حرف می‌زنه. اما هر سال، روز تولدش برای کوک یه جور یادآوری دردناکه؛ چون همون روز بود که هانول، عشق زندگیش رو از دست داد. انگار فقط مرگ هانول نبود که زندگی کوک رو زیرو رو کرد، پسر کوچولوشون هم با مادرش رفت.

این سه سال برای کوک خیلی سخت گذشت. خانواده‌اش و خانواده هانول دائم می‌گفتند یه زن جدید بگیر، ولی کوک زیر بار نمی‌رفت. تهیونگ، داداش بزرگ هانول، هم کلی پافشاری کرد، اما کوک به هیچ‌کس راه نداد. واسه خودش عهد کرده بود که هیچ‌کس نمی‌تونه جای هانول رو پر کنه.

یه شب، کوک روی تخت دراز کشیده بود و تو فکر فرو رفته بود؛ فکر می‌کرد اگه هانول و پسرش هنوز بودن، چه زندگی خوبی می‌داشتن. انقدر به گذشته و خاطراتشون فرو رفته بود که نفهمید کی دختر کوچولوش آروم سر و کله‌اش پیدا شد. دخترک با چشم‌های درخشانش به باباش نگاه کرد، انگار خودش هم می‌دونست چقدر بودنش برای کوک مهمه.

کوک انگار به خودش اومد، چشماشو باز کرد و با یه لبخند به دختربچش نگاه کرد. دختر کوچولو با اون همه شیرینی دوید سمتش و محکم تو بغلش جا گرفت. همون لحظه یه چیزی تو دل کوک قِل خورد. با خودش گفت شاید هیچ‌کس جای هانول و پسرش رو نگیره، اما این بچه کوچولو، معنای تازه‌ای به زندگیش داده
دیدگاه ها (۱)

فیک ٩٨

فیک ٩٩

فیک ٩٧

موجودات این شکلی هستن خوب ولی کوچیک

black flower(p,327)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط