فندک طلایی
#فندک_طلایی
#پارت_41
"طنــاز "
داستان من برمیگرده به چند سال پیش
پدر حسام بعد از فوت آمین خانوم ، مادر حسام با خاله من تو هلند اشنا شدو همونجا ازدواج کرد اما به ایران نیاوردشون...
حسام 7 سالش بود یکم بخاطر فوت مادرش افسرده و حسود و بدخلق شده بود
یکسال بعد سهیل که به دنیا اومد با خالم به ایران اومدن ، حسام اوایل خیلی بد خلقی میکرد اما به مرور بهترین برادر برای سهیل شد
خونه هامون نزدیک هم بود همبازی هم بودیم .. من ، تمنا خواهرم ، حسام ، سهیل .... یک محل از دستمون آسایش نداشتن
کم کم که بزرگ شدیم از هم دور شدیم ... حسام رفت دانشگاه افسری کاراش فشرده تر شد
سهیل خلبان هواپیما های مسافر بری .... هر کدوممون به یه سمت رفتیم ...
با نگاه های گرم سهیل کل فامیل زمزمه عاشق شدنشو میدادن ولی منه خر متوجه نبودم اون نگاها برای منه ...
سهیل اونقدر تودار بود که اگه پسر عموم تو جمع ازم خواستگاری نمیکرد به خودش تکون نمیداد ...
قرمز شدن صورت سهیل و نفسای کش دارش همه رو ترسونده بود
کمتر از 24 ساعت کل زندگی پسر عموم رو زیر و رو کرد و یه پرونده قطور از کثافت کاریاش توی سینش کوبید و ردش کرد کار به همین جا ختم نشد و با بقیه خواستگارامم همین برخوردو کرد بابام خندش گرفته بود با خنده میگفت سهیل بهتر از من تحقیق میکنه تا سهیل تایید نکنه طنازو بهشون نمیدم ...
از توجه های سهیل تو دلم عروسی بود ولی ازش اعتراف میخواستم
یه روز که جلوی دانشگاه ایستاده بودم و با یکی از پسرای دانشگاه حرف میزدم ... خیلی پسر دلقکی بود اما هیچ وقت از حدش رد نمیشد همیشه کلاسمونو با حرفاش میفرستاد رو هوا..
ماشینشو جلو پام نگه داشت و با دلقک بازی گفت بیا برسونمت و قول میدم ارزون حساب کنم نهایت 800 تومن درمیاد ...
خم شدم روی شیشه ماشینش با خنده جزوه امو تو سرش کوبیدم
که دستم به عقب کشیده شد و سهیل با زدن یه کشیده ای محکم تو صورتم پسره رو بیرون کشید و تا میخورد زدش حراستو بیرون کشیدم تا جداشون کنه ...
انقدر از سهیل عصبی بودم بدون توجه به معذرت خواهیش به سمت خونه رفتم بین راه که بازومو کشید چرخیدم یدونه محکم زیر گوشش کوبیدم و داد زدم :
_ تو چیکاره منی ؟ کجای زندگیمی لعنتی ؟نقشِت چیه ؟ چرا اینکارارو میکنی ؟ چرا سهیل ؟ چـــرا؟
مچمو کشید که تو آغوشش فرو رفتم چشماشو روی صورتم به گردش در اورد و لب زد:
_ اینکارارو میکنم چون دوست دارم ...
میخوام همه کس و کارت بشم ....
درست وسط زندگیت ...
مهم ترین نقش رو داشته باشم...
چون همه کسمی ... چون بعد از خانوادم قلبم برای تو میتپه ... از کی شو نمیدونم ولی میدونم بی تو هیچ نقشی ندارم !
#فندک_طلایی
#پارت_42
همه چیز خوب پیش میرفت ...
پنج ماه باهم بودیم ، میتونم بگم اون پنج ماه بهترین روزای زندگیم بود تا شبی که دوستم تولدش دعوتم کرد...
گفت یه تولد دخترونه و ساده اس اما وقتی در خونه باز شد فهمیدم ورای تصور منه..
از همون لحظه اول حس بدی داشتم به سهیل هم گفته بودم یه مهمونی ساده اس و با دیدن پارتی که جلوم بود حس خیانتو داشتم...
خواستم برگردم اما نیلو دوستم جلومو گرفت گفت حداقل نیم ساعت بمون بخاطر من بعد برو ... کلی زبون ریخت تا راضی شدم ...
تو سالن که نشستم نگاه خیلیارو روی خودم حس میکردم ...
با اون دکلته صدفی و کوتاه خیلی تو چشم بودم با اینکه لباسای بقیه باز تر بود ... نگاه اون همه پسر زیادی مشکوک بود ..!
از حس خجالت گرمم شده بود ... اولین شربتی که خدمتکار بهم تعارف کرد رو برداشتم با فکر اینکه شربت پرتقال معمولیه همه رو یه نفس سر کشیدم ولی کم کم از حالت عادی خارج شدم ...
نفهمیدم کی رفتم تو پیست رقص ، کی بین چهارتا پسر شروع کردم به رقصیدن ، دیگه نه خنده هام نه رقصم دست خودم نبود هیچی دست من نبود!
دستایی که روی بدنم حرکت میکرد بهم لذت میداد لذتی که هم می خواستم هم نمی خواستم ...
اون تولد شوم یه تله بود برای نابودی رابطه منو سهیل ...
سهیل هم توی اون تولد دعوت شده بود چجوریشو نمیدونم ولی اومد... همون موقع که من بین اون همه پسر در حال رقص بودم و دستمالی میشدم ...!!
با یاد اون روز بغضم ترکید و اشکام دونه دونه با شدت بیشتری شروع به باریدن کرد ...
_ بمیرم براش با بغض داشت نگام میکرد دستو پاهای لرزونشو میدیدم اما هیچ کاری ازم برنمیومد فقط میخندیدم !!
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پلیس ریخت تو خونه و همه مونو جمع کرد
حسام با کلی اسرار پرونده رو بدست گرفت و تک به تک از همه بازجویی کرد فهمید من بی گناهم ولی سهیل هیچ وقت باور نکرد هیچ وقت هم باور نمیکنه !
🍃
🍃 #فندک_طلایی
#پارت_43
"نــــگاه"
با غم به چشمای گریون طناز خیره شدم و در آغوشم کشیدمش...
هق هقش بعد از چند دقیقه بن
#پارت_41
"طنــاز "
داستان من برمیگرده به چند سال پیش
پدر حسام بعد از فوت آمین خانوم ، مادر حسام با خاله من تو هلند اشنا شدو همونجا ازدواج کرد اما به ایران نیاوردشون...
حسام 7 سالش بود یکم بخاطر فوت مادرش افسرده و حسود و بدخلق شده بود
یکسال بعد سهیل که به دنیا اومد با خالم به ایران اومدن ، حسام اوایل خیلی بد خلقی میکرد اما به مرور بهترین برادر برای سهیل شد
خونه هامون نزدیک هم بود همبازی هم بودیم .. من ، تمنا خواهرم ، حسام ، سهیل .... یک محل از دستمون آسایش نداشتن
کم کم که بزرگ شدیم از هم دور شدیم ... حسام رفت دانشگاه افسری کاراش فشرده تر شد
سهیل خلبان هواپیما های مسافر بری .... هر کدوممون به یه سمت رفتیم ...
با نگاه های گرم سهیل کل فامیل زمزمه عاشق شدنشو میدادن ولی منه خر متوجه نبودم اون نگاها برای منه ...
سهیل اونقدر تودار بود که اگه پسر عموم تو جمع ازم خواستگاری نمیکرد به خودش تکون نمیداد ...
قرمز شدن صورت سهیل و نفسای کش دارش همه رو ترسونده بود
کمتر از 24 ساعت کل زندگی پسر عموم رو زیر و رو کرد و یه پرونده قطور از کثافت کاریاش توی سینش کوبید و ردش کرد کار به همین جا ختم نشد و با بقیه خواستگارامم همین برخوردو کرد بابام خندش گرفته بود با خنده میگفت سهیل بهتر از من تحقیق میکنه تا سهیل تایید نکنه طنازو بهشون نمیدم ...
از توجه های سهیل تو دلم عروسی بود ولی ازش اعتراف میخواستم
یه روز که جلوی دانشگاه ایستاده بودم و با یکی از پسرای دانشگاه حرف میزدم ... خیلی پسر دلقکی بود اما هیچ وقت از حدش رد نمیشد همیشه کلاسمونو با حرفاش میفرستاد رو هوا..
ماشینشو جلو پام نگه داشت و با دلقک بازی گفت بیا برسونمت و قول میدم ارزون حساب کنم نهایت 800 تومن درمیاد ...
خم شدم روی شیشه ماشینش با خنده جزوه امو تو سرش کوبیدم
که دستم به عقب کشیده شد و سهیل با زدن یه کشیده ای محکم تو صورتم پسره رو بیرون کشید و تا میخورد زدش حراستو بیرون کشیدم تا جداشون کنه ...
انقدر از سهیل عصبی بودم بدون توجه به معذرت خواهیش به سمت خونه رفتم بین راه که بازومو کشید چرخیدم یدونه محکم زیر گوشش کوبیدم و داد زدم :
_ تو چیکاره منی ؟ کجای زندگیمی لعنتی ؟نقشِت چیه ؟ چرا اینکارارو میکنی ؟ چرا سهیل ؟ چـــرا؟
مچمو کشید که تو آغوشش فرو رفتم چشماشو روی صورتم به گردش در اورد و لب زد:
_ اینکارارو میکنم چون دوست دارم ...
میخوام همه کس و کارت بشم ....
درست وسط زندگیت ...
مهم ترین نقش رو داشته باشم...
چون همه کسمی ... چون بعد از خانوادم قلبم برای تو میتپه ... از کی شو نمیدونم ولی میدونم بی تو هیچ نقشی ندارم !
#فندک_طلایی
#پارت_42
همه چیز خوب پیش میرفت ...
پنج ماه باهم بودیم ، میتونم بگم اون پنج ماه بهترین روزای زندگیم بود تا شبی که دوستم تولدش دعوتم کرد...
گفت یه تولد دخترونه و ساده اس اما وقتی در خونه باز شد فهمیدم ورای تصور منه..
از همون لحظه اول حس بدی داشتم به سهیل هم گفته بودم یه مهمونی ساده اس و با دیدن پارتی که جلوم بود حس خیانتو داشتم...
خواستم برگردم اما نیلو دوستم جلومو گرفت گفت حداقل نیم ساعت بمون بخاطر من بعد برو ... کلی زبون ریخت تا راضی شدم ...
تو سالن که نشستم نگاه خیلیارو روی خودم حس میکردم ...
با اون دکلته صدفی و کوتاه خیلی تو چشم بودم با اینکه لباسای بقیه باز تر بود ... نگاه اون همه پسر زیادی مشکوک بود ..!
از حس خجالت گرمم شده بود ... اولین شربتی که خدمتکار بهم تعارف کرد رو برداشتم با فکر اینکه شربت پرتقال معمولیه همه رو یه نفس سر کشیدم ولی کم کم از حالت عادی خارج شدم ...
نفهمیدم کی رفتم تو پیست رقص ، کی بین چهارتا پسر شروع کردم به رقصیدن ، دیگه نه خنده هام نه رقصم دست خودم نبود هیچی دست من نبود!
دستایی که روی بدنم حرکت میکرد بهم لذت میداد لذتی که هم می خواستم هم نمی خواستم ...
اون تولد شوم یه تله بود برای نابودی رابطه منو سهیل ...
سهیل هم توی اون تولد دعوت شده بود چجوریشو نمیدونم ولی اومد... همون موقع که من بین اون همه پسر در حال رقص بودم و دستمالی میشدم ...!!
با یاد اون روز بغضم ترکید و اشکام دونه دونه با شدت بیشتری شروع به باریدن کرد ...
_ بمیرم براش با بغض داشت نگام میکرد دستو پاهای لرزونشو میدیدم اما هیچ کاری ازم برنمیومد فقط میخندیدم !!
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پلیس ریخت تو خونه و همه مونو جمع کرد
حسام با کلی اسرار پرونده رو بدست گرفت و تک به تک از همه بازجویی کرد فهمید من بی گناهم ولی سهیل هیچ وقت باور نکرد هیچ وقت هم باور نمیکنه !
🍃
🍃 #فندک_طلایی
#پارت_43
"نــــگاه"
با غم به چشمای گریون طناز خیره شدم و در آغوشم کشیدمش...
هق هقش بعد از چند دقیقه بن
۷۸.۶k
۱۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.