فندک طلایی
#فندک_طلایی
#پارت_51
ترسیده بودم .. بیشتر از همیشه ... میلرزیدم درست شبیه گنجشکی که زیر بارون مونده ...
فکرشم نمیکردم حسام واقعا دستشو بشکنه یه حس مبهم قلبمو میفشرد ..
خوشحال باشم که حسام ازم دفاع کرد یا ناراحت که دست یه ادم شکست!؟
من چمه!؟
با مشت محکمی که به در خورد سه متر پریدم و جیغ کشیدم ولی زود دستمو روی دهنم گذاشتم ...
دستگیره چندبار بالا و پایین شد ولی چون قفل بود باز نشد صدای خشمگین و پر تهدید حسام چهار ستون بدنمو به لرزش دراورد :
_باز کن این لامصبو ...
بازش کن نگاه ..
_هرکاری داری از اون پشت بگو باز نمیکنم
وای خدا چی گفتم!؟
صداش اروم شد ولی ذره ای از خشمش کم نشد با تن صدای بمش گفت:
_باز میکنی یا بشکنمش!؟
فک کنم اون بیرون فهمیدی کاری که بگمو میکنم پس بازش کن ..
منظورش دست اون پسر بود ...
لب زدم :
_میخوای کتکم بزنی!؟
زمزمه کرد :
_ نه
دستمو به دستگیره گرفتم و اروم از جام بلند شدم با کمی مکث کلید رو چرخاندم و در رو باز کردم حسام با اخم های در هم گره خورده در و هل داد و با ایستادن مقابلم درب رو بست .
با بسته شدن در کمی ازش فاصله گرفتمو دستامو تو اغوش گرفتم .
چند دقیقه تو سکوت گذشت که قدمی ارام به سمتم برداشت و فاصله مون رو پر کرد با ترس خواستم دوبار عقب برم که دستشو دورم حلقه کرد چرخید و به در چسباندم بین حصار دستاش هم میلرزیدم هم ازشدت هیجان نفس هایم یکی درمیان بالا می امد دستمالی از جیبش بیرون کشید و گوشه لبم گذاشت که با سوزشی که حس کردم اخی گفتم و اشک تو چشمام جمع شد
سرمو بلند کردم و به چهره اش نگاه کردم هنوز اخم داشت ...
چشماشو بالا اورد و بهم خیره شد دستش روی کمرم محکم تر شد لب زد:
_ چت شده!؟ چرا چشمات دو دو میزنه !؟
ناخواسته حرفی که برایش جواب نداشتم رو به زبون اوردم :
_ خودمو درک نمیکنم .... نمیدونم چم شده!
نفس گرمش روی صورتم ارومم میکرد میدونم اشتباهه ولی این آغوش امن و دوست داشتم ..
#فندک_طلایی
#پارت_52
نفسام کم کم اروم شد و ضربان قلبم کم کم بالا رفت ... خدایا این چه وضعه اشه؟
دستشو پشت سرم گذاشت و سرمو روی سینه اش گذاشت ...
از شدت تعجب نمیدونستم چیکار کنم بدون اینکه خودم بخوام دستام رد شد و از پشت پلیور سرمه ایش رو چنگ زد
میدونم اشتباهه میدونم نامحرمه اما برای من ...
برای من...
صدای ارومش کنار گوشم حتی جریان خون تو رگامم آروم میکرد :
_ هیچ وقت از من نترس ... هیچ وقت کاری نمیکنم که آسیب ببینی ... هیچ وقتم نمیزارم کسی که بهت آسیب زده به راحتی فرار کنه ...
باشه ؟
همونطور که تو آغوشش بودم سرمو به نشونه باشه بالا پایین کردم
فشاری بهم داد و رهام کرد .
در رو باز کرد و بیرون رفت ...
حس دوگانه ای که داشتم قابل درک نبود حس میکردم آغوش حسام بهم امنیت میده اما از طرفی حس یه عروسکو داشتم که تو دستای حسام داره به بازی گرفته میشه و این عذابم میداد
چرا بعضی وقتا سرد و خشکه بعضی وقتا گرم و مهربان؟
کدوم روی حسام همیشگیه!؟
یه حسی بهم میگه مراقبمه یه حسی میگه میخواد افسارمو به دست بگیره و کنترلم کنه
با وجود فکرایی که تو سرم غلت میخورد از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخانه رفتم ..
کیسه های خرید روی اوپن کنار هم گذاشته شده بودند به سمتشون رفتم و دونه دونه توی یخچال جا دادم و با بستن از دیدن حسام که با تیپ مشکی سرمه ای به کابینت تکیه داده بود روبه رو شدم و با ترس از جا پریدم ...
این مرد عجیب کمر به سکته دادن من بسته...!!
گوشت رو روی میز گذاشتم و پیاز و سیب زمینی هم کنارش گذاشتم .
همونطور که به سمت ادویه ها میرفتم پرسیدم:
_ بدون ماشین اومدی؟
_ اره
_ طناز کجاست!؟
_کتابخونه
جواب های یک کلمه ایش داشت عصبی ام میکرد سعی کردم بدون توجه بهش کارمو کنم
گوشت و سیب زمینی رنده شده رو توی یه ظرف ریختم و پیاز هارو جلوم گذاشتم با حالت زاری بهشون نگاه میکردم که حسام صندلی مقابلم رو بیرون کشید با جلو کشیدن رنده و ظرف گوشت مقابلش شروع به رنده کردن پیاز ها کرد ...
دستمو زیر چونم زده بودم و با لبخند بهش نگاه میکردم که با تموم شدن کارش ظرف رو مقابلم گذاشت و گفت:
_ یه کم نونم توش بریز ترد میشه !
_فکر نمیکردم آشپزی بلد باشی ...
_ فقط غذاهایی که دوست دارمو بلدم ...
_ چی دوست داری!؟
_ همه چی ..!!
#پارت_53
با اخم و لبخند گفتم:
_ داری سرکارم میزاری ، همه چی دوست داری !
_ بستگی داره
_ چی به چی!؟
دستاشو دو طرف میز تکیه گاهش کرد و گفت:
_ بماند ...
مویی که روی چشمم اومده بود رو پشت گوشم فرستاد و از آشپزخانه خارج شد ...
بعضی وقتا شناختن حسام خیلی سخته آدمو توی آب نمک میخوابونه و میره
یه لحظه حس بازجوی کنجکاو بهم دست داد و گویا حسام از برعکس شدن جامون داشت لذت میبرد که نمیتونستم چیزی از
#پارت_51
ترسیده بودم .. بیشتر از همیشه ... میلرزیدم درست شبیه گنجشکی که زیر بارون مونده ...
فکرشم نمیکردم حسام واقعا دستشو بشکنه یه حس مبهم قلبمو میفشرد ..
خوشحال باشم که حسام ازم دفاع کرد یا ناراحت که دست یه ادم شکست!؟
من چمه!؟
با مشت محکمی که به در خورد سه متر پریدم و جیغ کشیدم ولی زود دستمو روی دهنم گذاشتم ...
دستگیره چندبار بالا و پایین شد ولی چون قفل بود باز نشد صدای خشمگین و پر تهدید حسام چهار ستون بدنمو به لرزش دراورد :
_باز کن این لامصبو ...
بازش کن نگاه ..
_هرکاری داری از اون پشت بگو باز نمیکنم
وای خدا چی گفتم!؟
صداش اروم شد ولی ذره ای از خشمش کم نشد با تن صدای بمش گفت:
_باز میکنی یا بشکنمش!؟
فک کنم اون بیرون فهمیدی کاری که بگمو میکنم پس بازش کن ..
منظورش دست اون پسر بود ...
لب زدم :
_میخوای کتکم بزنی!؟
زمزمه کرد :
_ نه
دستمو به دستگیره گرفتم و اروم از جام بلند شدم با کمی مکث کلید رو چرخاندم و در رو باز کردم حسام با اخم های در هم گره خورده در و هل داد و با ایستادن مقابلم درب رو بست .
با بسته شدن در کمی ازش فاصله گرفتمو دستامو تو اغوش گرفتم .
چند دقیقه تو سکوت گذشت که قدمی ارام به سمتم برداشت و فاصله مون رو پر کرد با ترس خواستم دوبار عقب برم که دستشو دورم حلقه کرد چرخید و به در چسباندم بین حصار دستاش هم میلرزیدم هم ازشدت هیجان نفس هایم یکی درمیان بالا می امد دستمالی از جیبش بیرون کشید و گوشه لبم گذاشت که با سوزشی که حس کردم اخی گفتم و اشک تو چشمام جمع شد
سرمو بلند کردم و به چهره اش نگاه کردم هنوز اخم داشت ...
چشماشو بالا اورد و بهم خیره شد دستش روی کمرم محکم تر شد لب زد:
_ چت شده!؟ چرا چشمات دو دو میزنه !؟
ناخواسته حرفی که برایش جواب نداشتم رو به زبون اوردم :
_ خودمو درک نمیکنم .... نمیدونم چم شده!
نفس گرمش روی صورتم ارومم میکرد میدونم اشتباهه ولی این آغوش امن و دوست داشتم ..
#فندک_طلایی
#پارت_52
نفسام کم کم اروم شد و ضربان قلبم کم کم بالا رفت ... خدایا این چه وضعه اشه؟
دستشو پشت سرم گذاشت و سرمو روی سینه اش گذاشت ...
از شدت تعجب نمیدونستم چیکار کنم بدون اینکه خودم بخوام دستام رد شد و از پشت پلیور سرمه ایش رو چنگ زد
میدونم اشتباهه میدونم نامحرمه اما برای من ...
برای من...
صدای ارومش کنار گوشم حتی جریان خون تو رگامم آروم میکرد :
_ هیچ وقت از من نترس ... هیچ وقت کاری نمیکنم که آسیب ببینی ... هیچ وقتم نمیزارم کسی که بهت آسیب زده به راحتی فرار کنه ...
باشه ؟
همونطور که تو آغوشش بودم سرمو به نشونه باشه بالا پایین کردم
فشاری بهم داد و رهام کرد .
در رو باز کرد و بیرون رفت ...
حس دوگانه ای که داشتم قابل درک نبود حس میکردم آغوش حسام بهم امنیت میده اما از طرفی حس یه عروسکو داشتم که تو دستای حسام داره به بازی گرفته میشه و این عذابم میداد
چرا بعضی وقتا سرد و خشکه بعضی وقتا گرم و مهربان؟
کدوم روی حسام همیشگیه!؟
یه حسی بهم میگه مراقبمه یه حسی میگه میخواد افسارمو به دست بگیره و کنترلم کنه
با وجود فکرایی که تو سرم غلت میخورد از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخانه رفتم ..
کیسه های خرید روی اوپن کنار هم گذاشته شده بودند به سمتشون رفتم و دونه دونه توی یخچال جا دادم و با بستن از دیدن حسام که با تیپ مشکی سرمه ای به کابینت تکیه داده بود روبه رو شدم و با ترس از جا پریدم ...
این مرد عجیب کمر به سکته دادن من بسته...!!
گوشت رو روی میز گذاشتم و پیاز و سیب زمینی هم کنارش گذاشتم .
همونطور که به سمت ادویه ها میرفتم پرسیدم:
_ بدون ماشین اومدی؟
_ اره
_ طناز کجاست!؟
_کتابخونه
جواب های یک کلمه ایش داشت عصبی ام میکرد سعی کردم بدون توجه بهش کارمو کنم
گوشت و سیب زمینی رنده شده رو توی یه ظرف ریختم و پیاز هارو جلوم گذاشتم با حالت زاری بهشون نگاه میکردم که حسام صندلی مقابلم رو بیرون کشید با جلو کشیدن رنده و ظرف گوشت مقابلش شروع به رنده کردن پیاز ها کرد ...
دستمو زیر چونم زده بودم و با لبخند بهش نگاه میکردم که با تموم شدن کارش ظرف رو مقابلم گذاشت و گفت:
_ یه کم نونم توش بریز ترد میشه !
_فکر نمیکردم آشپزی بلد باشی ...
_ فقط غذاهایی که دوست دارمو بلدم ...
_ چی دوست داری!؟
_ همه چی ..!!
#پارت_53
با اخم و لبخند گفتم:
_ داری سرکارم میزاری ، همه چی دوست داری !
_ بستگی داره
_ چی به چی!؟
دستاشو دو طرف میز تکیه گاهش کرد و گفت:
_ بماند ...
مویی که روی چشمم اومده بود رو پشت گوشم فرستاد و از آشپزخانه خارج شد ...
بعضی وقتا شناختن حسام خیلی سخته آدمو توی آب نمک میخوابونه و میره
یه لحظه حس بازجوی کنجکاو بهم دست داد و گویا حسام از برعکس شدن جامون داشت لذت میبرد که نمیتونستم چیزی از
۹۵.۰k
۱۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.