رمان شاهزاده من🍷فصل 1
رمان شاهزاده من🍷فصل 1
# پارت ۱۳
ویو ا.ت : تهیونگ اینو گفت و دوباره گرفت بوسید همراهیش کردم بعدش هم گرفتیم خوابیدیم ( چرا تو رمان شب میشه منحرف میشم ؟😅😂 )
☆ پرش زمانی به ۳ روز بعد
ویو ا.ت : الان منو تهیونگ ۳ روز بود که به طور رسمی عاشق هم بودیم داشتم لباسهام رو مرتب میکردم که یه دفعه تهیونگ در رو وا کرد رفتم پیشش که یکی خوابوند رو صورتم ...
ا.ت : چه ؟ مرض داری ؟ چرا همچین میکنیییییی ؟ ( با داد و گریه )
تهیونگ : یکی از سربازا گفته که تو با ریئسش قرار میزاری این درسته ؟ گمشو از خونهی من برو بیرون
ا.ت : چیمیگی ؟ من ؟ من چرا باید با ریئس اون سربازی که حتی نمیشناسم و نمیدونم اسمش چیه قرار بزارم ؟
تهیونگ : اون سرباز میگف خودش با چشمای خودش دیده تو رفتی پیشش
ا.ت : بزار کامل تر بگم اون با چشمای خودش دیده رفتم پیشش ندیده که بهش چی گفتم من ... حق ... من فقط رفتم پیشش تا ازش بخوام که تو جنگ با سرزمین های دیگه مراقبت باشه و نزاره آسیب ببینی گفتم بیشتر راجبت بهم بگه تا بهتر بشناسمت چون میگفتی از بچگی بهترین دوستته همین اگه باور نمیکنی برو از خودش بپرس
تهیونگ : ( رو به خدمتکار ) به ریئس الکس بگین بیاد
ویو تهیونگ : به الکس گفتم بیاد و ازش،پرسیدم اونم همونایی رو گف که ا.ت گف وای خدا منو لعنت کنه ( خدا نکنه ) من باهاش چیکار کردم دیدم وایساده اونجا داره اشک میریزه رفتم پیشش
تهیونگ : ا.ت من بب...
ا.ت : بسه تو منو به حرف یه سرباز فروختی جلوم نیا واقعا برات متاسفم که حرف زنتو باور نکردی .... ( در حال اشک ریختن )
ویو ا.ت : اینو گفتم و لباسم رو پوشیدم و سوار دلبر شدم و با تمام سرعت رفتم یاد اون جنگلی افتادم که تهیونگ میگف رفتم اونجا تو شب خیلی ترسناک بود ..... وارد جنگل شدم بیخبر از اینکه نمیدونم چه چیزی انتظار منو میکشه که با سر نوشتم بازی میکنه .....
ببخشین اینو دیر گذاشتم 😔
# پارت ۱۳
ویو ا.ت : تهیونگ اینو گفت و دوباره گرفت بوسید همراهیش کردم بعدش هم گرفتیم خوابیدیم ( چرا تو رمان شب میشه منحرف میشم ؟😅😂 )
☆ پرش زمانی به ۳ روز بعد
ویو ا.ت : الان منو تهیونگ ۳ روز بود که به طور رسمی عاشق هم بودیم داشتم لباسهام رو مرتب میکردم که یه دفعه تهیونگ در رو وا کرد رفتم پیشش که یکی خوابوند رو صورتم ...
ا.ت : چه ؟ مرض داری ؟ چرا همچین میکنیییییی ؟ ( با داد و گریه )
تهیونگ : یکی از سربازا گفته که تو با ریئسش قرار میزاری این درسته ؟ گمشو از خونهی من برو بیرون
ا.ت : چیمیگی ؟ من ؟ من چرا باید با ریئس اون سربازی که حتی نمیشناسم و نمیدونم اسمش چیه قرار بزارم ؟
تهیونگ : اون سرباز میگف خودش با چشمای خودش دیده تو رفتی پیشش
ا.ت : بزار کامل تر بگم اون با چشمای خودش دیده رفتم پیشش ندیده که بهش چی گفتم من ... حق ... من فقط رفتم پیشش تا ازش بخوام که تو جنگ با سرزمین های دیگه مراقبت باشه و نزاره آسیب ببینی گفتم بیشتر راجبت بهم بگه تا بهتر بشناسمت چون میگفتی از بچگی بهترین دوستته همین اگه باور نمیکنی برو از خودش بپرس
تهیونگ : ( رو به خدمتکار ) به ریئس الکس بگین بیاد
ویو تهیونگ : به الکس گفتم بیاد و ازش،پرسیدم اونم همونایی رو گف که ا.ت گف وای خدا منو لعنت کنه ( خدا نکنه ) من باهاش چیکار کردم دیدم وایساده اونجا داره اشک میریزه رفتم پیشش
تهیونگ : ا.ت من بب...
ا.ت : بسه تو منو به حرف یه سرباز فروختی جلوم نیا واقعا برات متاسفم که حرف زنتو باور نکردی .... ( در حال اشک ریختن )
ویو ا.ت : اینو گفتم و لباسم رو پوشیدم و سوار دلبر شدم و با تمام سرعت رفتم یاد اون جنگلی افتادم که تهیونگ میگف رفتم اونجا تو شب خیلی ترسناک بود ..... وارد جنگل شدم بیخبر از اینکه نمیدونم چه چیزی انتظار منو میکشه که با سر نوشتم بازی میکنه .....
ببخشین اینو دیر گذاشتم 😔
۴.۱k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.