الماس من
الماس من
پارت ۲۰
همه چی فقط یه نقشه بود که اون لعنتی رو پیدا بودم؟ په تله؟ به ابزار؟ فقط به او جونگکوک لحظه ای ساکت ماند نه از بی جوابی. نه از شرم. نگاه کرد، با نگاهی سرد و خسته. انگار سالها درد را در سینه اش حبس کرده بود و حالا زمان انفجارش رسیده بود. فکر میکنی اگه نقشه ای ،داشتم الان این قدر لعنتی ویرونه بودم؟ فکر میکنی اگه فقط به خاطر اون الماس لعنتی نزدیکت شده بودم از اون ساختمون بیرونت میکشیدم؟ جون خودم رو میذاشتم وسط برای کسی که فقط یه «وسیله» است؟ شاید چون تو مافیا هستی چون تو همونقدری خطرناکی که از اول فکر میکردم صدایش شکست. - تو.... از اول چیزی نگفتی! همیشه فقط تماشا کردی چرا... چرا چیزی نگفتی جونگکوک
؟ جونگکوک عقب ،رفت انگار از کلماتش زخم خورده بود. اما بعد برگشت با صدایی آرام و بم گفت: چون نمیخواستم ببینی من کیام. مکثی کرد. ولی حالا وقتشه آهسته راه افتاد سمت اتاق کناری. - بيا. لیلی مردد دنبال او رفت وارد اتاقی شدند که دیوارهایش با نقشهها ،اسناد عکسهای ماهواره ای و گزارشهای رمزدار پر شده بود وسط اتاق یک میز ،بود با یک جعبه فلزی خاکستری. جونگکوک ایستاد. دستهایش را روی میز گذاشت و به آرامی گفت: - من توی قاچاق الماسم. نه اون گردنبندای ارزون و سنگای معمولی. فق چیزهایی که واقعاً نادرن خاص ترین الماسها، خاص ترین بازارها... خاص ترین دشمنها.
بازارها... خاص ترین دشمنها. لیلی قدمی عقب رفت صدایش از ترس لرزید. تو... قاچاقچیای؟ جونگکوک نفسش را محکم بیرون داد. پدرم قبل از مرگش توی همین کار بود. همون کسی که پدرت بهش خیانت کرد. سكوت. سالها پیش... یه الماس نادر توی یک مزایدهی مخفی فروخته شد. چیزی که کمتر کسی از وجودش خبر داشت. پدرم اون رو خرید. ولی قبل از اینکه به دستش برسه پدرت... اون رو دزدید. بعدش... یه سال گذشت و پدرم... از درد قلبی مرد. چون نمیتونست با خیانت کنار بیاد اون الماس براش خیلی مهم بود. صدای جونگکوک نرم و دردناک شد: از همون روز من فقط يه هدف :داشتم برگردوندن اون الماس. نه برای پول برای نام پدرم. برای آرامش خودم. لیلی گیج شده بود. و فکر کردی من میدونم اون کجاست؟ نه. اما مطمئنم پدرت هنوز اون رو داره یا میدونست کجا پنهانش کرده. و حالا... تو تنها کسی هستی که ممکنه بتونه بهم کمک کنه. لیلی بهت زده بود. قلبش به شدت میزد. فقط پس من یه کلیدم؟ یه راه برای پیدا کردن اون چیزی که دنبالش بودی؟ جونگکوک نزدیک شد. نه... چشمهایش را در چشمهای او دوخت
پارت ۲۰
همه چی فقط یه نقشه بود که اون لعنتی رو پیدا بودم؟ په تله؟ به ابزار؟ فقط به او جونگکوک لحظه ای ساکت ماند نه از بی جوابی. نه از شرم. نگاه کرد، با نگاهی سرد و خسته. انگار سالها درد را در سینه اش حبس کرده بود و حالا زمان انفجارش رسیده بود. فکر میکنی اگه نقشه ای ،داشتم الان این قدر لعنتی ویرونه بودم؟ فکر میکنی اگه فقط به خاطر اون الماس لعنتی نزدیکت شده بودم از اون ساختمون بیرونت میکشیدم؟ جون خودم رو میذاشتم وسط برای کسی که فقط یه «وسیله» است؟ شاید چون تو مافیا هستی چون تو همونقدری خطرناکی که از اول فکر میکردم صدایش شکست. - تو.... از اول چیزی نگفتی! همیشه فقط تماشا کردی چرا... چرا چیزی نگفتی جونگکوک
؟ جونگکوک عقب ،رفت انگار از کلماتش زخم خورده بود. اما بعد برگشت با صدایی آرام و بم گفت: چون نمیخواستم ببینی من کیام. مکثی کرد. ولی حالا وقتشه آهسته راه افتاد سمت اتاق کناری. - بيا. لیلی مردد دنبال او رفت وارد اتاقی شدند که دیوارهایش با نقشهها ،اسناد عکسهای ماهواره ای و گزارشهای رمزدار پر شده بود وسط اتاق یک میز ،بود با یک جعبه فلزی خاکستری. جونگکوک ایستاد. دستهایش را روی میز گذاشت و به آرامی گفت: - من توی قاچاق الماسم. نه اون گردنبندای ارزون و سنگای معمولی. فق چیزهایی که واقعاً نادرن خاص ترین الماسها، خاص ترین بازارها... خاص ترین دشمنها.
بازارها... خاص ترین دشمنها. لیلی قدمی عقب رفت صدایش از ترس لرزید. تو... قاچاقچیای؟ جونگکوک نفسش را محکم بیرون داد. پدرم قبل از مرگش توی همین کار بود. همون کسی که پدرت بهش خیانت کرد. سكوت. سالها پیش... یه الماس نادر توی یک مزایدهی مخفی فروخته شد. چیزی که کمتر کسی از وجودش خبر داشت. پدرم اون رو خرید. ولی قبل از اینکه به دستش برسه پدرت... اون رو دزدید. بعدش... یه سال گذشت و پدرم... از درد قلبی مرد. چون نمیتونست با خیانت کنار بیاد اون الماس براش خیلی مهم بود. صدای جونگکوک نرم و دردناک شد: از همون روز من فقط يه هدف :داشتم برگردوندن اون الماس. نه برای پول برای نام پدرم. برای آرامش خودم. لیلی گیج شده بود. و فکر کردی من میدونم اون کجاست؟ نه. اما مطمئنم پدرت هنوز اون رو داره یا میدونست کجا پنهانش کرده. و حالا... تو تنها کسی هستی که ممکنه بتونه بهم کمک کنه. لیلی بهت زده بود. قلبش به شدت میزد. فقط پس من یه کلیدم؟ یه راه برای پیدا کردن اون چیزی که دنبالش بودی؟ جونگکوک نزدیک شد. نه... چشمهایش را در چشمهای او دوخت
- ۳.۹k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط