الماس من
الماس من
پارت ۱۸
«تو دروغ میگی.» صدای لیلی لرز داشت. دیوید نزدیکتر شد چشمهایش آرام ولی مملو از حسابگری. «پس چرا هیچوقت توضیح نداد چرا دیر رسید؟ چرا... تو رو گذاشت تا به من برسی؟» لیلی نفسش را حبس .کرد قلبش تند میزد اما نمیخواست نشان بدهد. ديويد لبخند ملایمی زد. «تو میخوای واقعیت رو بدونی؟ بیا فقط چند ساعت با من باش قول میدم نه دستبندی نه تهدیدی... فقط حرف. بعدش... میتونی بری.» لیلی پلک زد. در ذهنش هزار تصویر و خاطره چرخید. خودش هم نمی دانست کی سر تکان داد... اما صدای بسته شدن در ماشین نشان داد که راه برگشت را موقتاً رها کرده. جونگکوک پشت ،فرمان چشمانش تیز و بیرحم صدای تیم پشتیبانی در گوشش: بره «ردشون رو داریم ولی سریع حرکت میکنن.» ده دقیقه بهم وقت بدین... قبل از اینکه هرچی هست از بین موتور ماشین غرید آسفالت خیس زیر چرخها فریاد کشید. باران همچنان میبارید اما برای جونگکوک این فقط پرده ای بود برای پوشاندن خشمش اتلة تاريك بود. فقط يك جراغ الامه سوخت را
پوشاندن خشمش اتاق تاریک بود فقط یک چراغ بالای میز میسوخت. لیلی نشسته بود، دستهایش آزاد ولی نگاهش گیر افتاده بین ترس و تردید. دیوید روبه رویش ایستاد گوشیای را روی میز گذاشت و تصویری نشان داد جونگکوک در حال صحبت با مردی که پدر لیلی قسم خورده بود از او متنفر است. «همه چیز رو با چشمت ،ببین لیلی این... قهرمان توئه.» لیلی به صفحه خیره شد قلبش سنگین شد. صداهای گذشته، لحظات دیر رسیدن جونگکوک همه مثل فیلم از ذهنش گذشت. تو فقط میخوای من رو علیهش بشورونی.» «نه... فقط میخوام حقیقت رو انتخاب کنی.» اما پیش از اینکه بتواند بیشتر ،بگوید صدای شلیک در سالن پیچـ دیوید سریع سرش را چرخاند. «لعنت... اون اینجاست!» در با ضربه ای وحشیانه باز شد ویلیام خیس از باران، با اسلحه وارد شد چشمهایش روی لیلی قفل شد لحظه ای هیچ چیز دیگری در دنیا نبود. «بیا اینجا، لیلی.» صدایش نه التماس داشت نه خشم. فقط فرمان. دیوید آرام خندید. «جالبه که همیشه دیر میرسی، جئون.»
دیوید آرام خندید. «جالبه که همیشه دیر میرسی جونگکوک بدون لحظه ای تردید شلیک کرد گلوله درست کنار پای دیوید خورد. «دفعه ی بعد، دیر نمیزنم.» لیلی نفسش را حبس ،کرد اما هنوز تکان نخورد. نگاهش بین این دو مرد در رفت وآمد بود. جونگکوک قدمی جلو آمد دستش را به سمت او دراز کرد. ـ «بلند شو.» دیوید با لحن آرام اما کشنده گفت: «فکر میکنی با گرفتنش همه چی رو برنده شدی؟ اون هنوز نمیدونه تو کی هستی.» ليلى بالاخره از جا بلند شد و به سمت ویلیام ،رفت، اما نگاهش پر از سوال بود. جونگکوک بازویش را گرفت و او را به سمت خروج کشاند. ماشین جونگکوک با سرعت از محوطه دور شد صدای باران
پارت ۱۸
«تو دروغ میگی.» صدای لیلی لرز داشت. دیوید نزدیکتر شد چشمهایش آرام ولی مملو از حسابگری. «پس چرا هیچوقت توضیح نداد چرا دیر رسید؟ چرا... تو رو گذاشت تا به من برسی؟» لیلی نفسش را حبس .کرد قلبش تند میزد اما نمیخواست نشان بدهد. ديويد لبخند ملایمی زد. «تو میخوای واقعیت رو بدونی؟ بیا فقط چند ساعت با من باش قول میدم نه دستبندی نه تهدیدی... فقط حرف. بعدش... میتونی بری.» لیلی پلک زد. در ذهنش هزار تصویر و خاطره چرخید. خودش هم نمی دانست کی سر تکان داد... اما صدای بسته شدن در ماشین نشان داد که راه برگشت را موقتاً رها کرده. جونگکوک پشت ،فرمان چشمانش تیز و بیرحم صدای تیم پشتیبانی در گوشش: بره «ردشون رو داریم ولی سریع حرکت میکنن.» ده دقیقه بهم وقت بدین... قبل از اینکه هرچی هست از بین موتور ماشین غرید آسفالت خیس زیر چرخها فریاد کشید. باران همچنان میبارید اما برای جونگکوک این فقط پرده ای بود برای پوشاندن خشمش اتلة تاريك بود. فقط يك جراغ الامه سوخت را
پوشاندن خشمش اتاق تاریک بود فقط یک چراغ بالای میز میسوخت. لیلی نشسته بود، دستهایش آزاد ولی نگاهش گیر افتاده بین ترس و تردید. دیوید روبه رویش ایستاد گوشیای را روی میز گذاشت و تصویری نشان داد جونگکوک در حال صحبت با مردی که پدر لیلی قسم خورده بود از او متنفر است. «همه چیز رو با چشمت ،ببین لیلی این... قهرمان توئه.» لیلی به صفحه خیره شد قلبش سنگین شد. صداهای گذشته، لحظات دیر رسیدن جونگکوک همه مثل فیلم از ذهنش گذشت. تو فقط میخوای من رو علیهش بشورونی.» «نه... فقط میخوام حقیقت رو انتخاب کنی.» اما پیش از اینکه بتواند بیشتر ،بگوید صدای شلیک در سالن پیچـ دیوید سریع سرش را چرخاند. «لعنت... اون اینجاست!» در با ضربه ای وحشیانه باز شد ویلیام خیس از باران، با اسلحه وارد شد چشمهایش روی لیلی قفل شد لحظه ای هیچ چیز دیگری در دنیا نبود. «بیا اینجا، لیلی.» صدایش نه التماس داشت نه خشم. فقط فرمان. دیوید آرام خندید. «جالبه که همیشه دیر میرسی، جئون.»
دیوید آرام خندید. «جالبه که همیشه دیر میرسی جونگکوک بدون لحظه ای تردید شلیک کرد گلوله درست کنار پای دیوید خورد. «دفعه ی بعد، دیر نمیزنم.» لیلی نفسش را حبس ،کرد اما هنوز تکان نخورد. نگاهش بین این دو مرد در رفت وآمد بود. جونگکوک قدمی جلو آمد دستش را به سمت او دراز کرد. ـ «بلند شو.» دیوید با لحن آرام اما کشنده گفت: «فکر میکنی با گرفتنش همه چی رو برنده شدی؟ اون هنوز نمیدونه تو کی هستی.» ليلى بالاخره از جا بلند شد و به سمت ویلیام ،رفت، اما نگاهش پر از سوال بود. جونگکوک بازویش را گرفت و او را به سمت خروج کشاند. ماشین جونگکوک با سرعت از محوطه دور شد صدای باران
- ۴.۱k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط