-بفرما.
-بفرما.
-من شیر تو لیوان نمی خوام. شیشه بده.
-مگه تو شیشه می خوری؟
دوباره با اخم به من خیره شد. با یاد آوری حرفای رها گفتم:
-مگه تو اسهال نداری؟ شیر خوب نیست.
با لجبازی پاشو کوبید به زمین و گفت:
-من شیر می خوام.
برای اینکه آروم شه گفتم:
-اگه گریه نکنی می ذارم با گوشیم بازی کنیا.
زود ساکت شد. چشمامو گرد کرد و گفت:
-کلش داری؟
با گیجی بهش نگاه کردم.
-کلش دیگه چیه؟
-بازیه دیگه.
با یه حالتی اینو گفت که احساس کردم داره با یه آدم خنگ حرف می زنه. شونه مو بالا انداختم و گفتم:
-ندارم. اما به جاش پو دارم.
-دوسش ندارم.... اما حالا بده.
سرمو تکون دادم و گوشی رو از جیبم در آوردم. بدون اینکه بهش بگم بازیا کجاس، خودش پیداش کرد و مشغول شد. نفس راحتی کشیدم و کنارش نشستم. خدا رو شکر که مریض بود و گرنه الان به جای خونه یه ویرانه باقی مونده بود. رها زیاد با ماها نمی گشت. کلا خیلی کم می دیدیمش. بیشتر پیش خانواده ی شوهرش، حسین، بود. اما هر وقت کاری داشت، مهراد پیش ما می موند. مامان که عاشقش بود. نمی دونم این بچه چی داره که عاشقشه. از حق نگذریم خیلی شیرین زبون بود. فقط یکم شلوغ بود. صدای زنگ گوشیم بلند شد و مهراد جواب داد:
-بله؟
-.....
-خوبم.
-.....
-چی کارش داری؟
-....
-من پسر دختر داییشم.
-....
-به مامانم میگم حرف بد زدی.
-....
-بی تربیت.
بعد گوشی رو گرفت سمت من و گفت:
-دوستت خیلی بی تربیته ها.
گوشی رو ازش گرفتم و گذاشتم در گوشم. سیا بود که داشت غرغر می کرد:
-بهت می گم بده بهش اون گوشی رو. ای بابا بچه ی نفهم یکم حرف گوش کن. الو
-سلام.
-چه عجب گوشی رو داد بهت. این دیگه کی بود؟
-خودش گفت که. پسر رهاست.
-مادر که رها باشه، از بچه انتظاری نباید داشت.
-کم چرت و پرت بگو. کاری داشتی؟
-دیدم امروز نیومدی خونه من؛ یکم نگرانت شدم. گفتم شاید اتفاقی برات افتاده که وقت نکردی اینجا چتر شی.
-الان مثلا نگرانم شدی؟
-آره. بهتر از این بلد نیستم ابراز کنم.
-برای همین زنگ زدی؟
-آره دیگه.
-خودت که فهمیدی. مهراد اینجاست و نمی تونم تنهاش بزارم. وگرنه خودمم می خواستم بیام اونجا.
-مگه مامانتینا نیستن؟
-نه. فقط من و مهرادیم.
-پس من میام خونتون.
-متنظرتم.
-منتظر باش.
گوشی رو قطع کردم و دادم دست مهراد. از جام بلند شدم و رفتم آشپزخونه تا یه چیزی بخورم. یه کلوچه خونگی تو فر بود. یه تیکه ازش کندم و خوردم. وقتی رفتم تو سالن، مهرادو دیدم که رو مبل خوابش برده و گوشی هنوز تو دستشه. بغلش کردم و بردمش تو اتاق خودم. بعد خودمم برگشتم تو سالن. جلوی تلویزیون نشستم و بی هدف کانالا رو جا به جا می کردم. یه لحظه فکرم رفت سمت اتفاقایی که برام میوفتاد و تنم لرزید. تا این فکر از ذهنم گذشت، صدای گریه ی مهراد از طبقه بالا اومد. نمی دونم چرا اما احساس بدی داشتم. زود از جام بلند شدم و از پله ها رفتم بالا. تا پامو روی پله آخر گذاشتم، صدای گریه هم قطع شد. همین باعث شد بیشتر نگران شم. احساسم بهم می گفت قراره دوباره اتفاقی بیوفته.
گوشی رو قطع کردم و دادم دست مهراد. از جام بلند شدم و رفتم آشپزخونه تا یه چیزی بخورم. یه کلوچه خونگی تو فر بود. یه تیکه ازش کندم و خوردم. وقتی رفتم تو سالن، مهرادو دیدم که رو مبل خوابش برده و گوشی هنوز تو دستشه. بغلش کردم و بردمش تو اتاق خودم. بعد خودمم برگشتم تو سالن. جلوی تلویزیون نشستم و بی هدف کانالا رو جا به جا می کردم. یه لحظه فکرم سمت اتفاقایی که برام میوفتاد و تنم لرزید. تا این فکر از ذهنم گذشت، صدای گریه ی مهراد از طبقه بالا اومد. نمی دونم چرا اما احساس بدی داشتم. زود از جام بلند شدم و از پله ها رفتم بالا. تا پامو روی پله آخر گذاشتم، صدای گریه هم قطع شد. همین باعث شد بیشتر نگران شم. احساسم بهم می گفت قراره دوباره اتفاقی بیوفته.
آروم صدا زدم:
-مهراد.
هیچ صدایی نیومد. رفتم سمت اتاقم و در همون حال دوباره صدا زدم:
-مهراد.
اتاق خالی و رو تختی مرتب بود. انگار نه انگار که کسی روش خوابیده. همش به این فک می کردم نکنه بلایی سرش اومده باشه. بلند تر گفتم:
-مهراد.
چند بار پشت سرهم صداش کردم. فایده ای نداشت. صدای زنگ گوشیم بلند شد. انقدر ترسیده بودم که با شنیدن صداش، از جا پریدم. سام بود. بدون توجه به زنگ گوشی دوباره برگشتم تو هال. با بلندترین صدایی که داشتم، داد زدم:
-مهراد کجایی؟
صدای گریه مهراد تو کل خونه پیچید. سعی کردم تمرکز کنم تا بفهمم صدا از کجا میاد اما بی فایده بود. انگار صدا از همه طرف میومد و در عین حال از هیچ طرف. گیج شده
-من شیر تو لیوان نمی خوام. شیشه بده.
-مگه تو شیشه می خوری؟
دوباره با اخم به من خیره شد. با یاد آوری حرفای رها گفتم:
-مگه تو اسهال نداری؟ شیر خوب نیست.
با لجبازی پاشو کوبید به زمین و گفت:
-من شیر می خوام.
برای اینکه آروم شه گفتم:
-اگه گریه نکنی می ذارم با گوشیم بازی کنیا.
زود ساکت شد. چشمامو گرد کرد و گفت:
-کلش داری؟
با گیجی بهش نگاه کردم.
-کلش دیگه چیه؟
-بازیه دیگه.
با یه حالتی اینو گفت که احساس کردم داره با یه آدم خنگ حرف می زنه. شونه مو بالا انداختم و گفتم:
-ندارم. اما به جاش پو دارم.
-دوسش ندارم.... اما حالا بده.
سرمو تکون دادم و گوشی رو از جیبم در آوردم. بدون اینکه بهش بگم بازیا کجاس، خودش پیداش کرد و مشغول شد. نفس راحتی کشیدم و کنارش نشستم. خدا رو شکر که مریض بود و گرنه الان به جای خونه یه ویرانه باقی مونده بود. رها زیاد با ماها نمی گشت. کلا خیلی کم می دیدیمش. بیشتر پیش خانواده ی شوهرش، حسین، بود. اما هر وقت کاری داشت، مهراد پیش ما می موند. مامان که عاشقش بود. نمی دونم این بچه چی داره که عاشقشه. از حق نگذریم خیلی شیرین زبون بود. فقط یکم شلوغ بود. صدای زنگ گوشیم بلند شد و مهراد جواب داد:
-بله؟
-.....
-خوبم.
-.....
-چی کارش داری؟
-....
-من پسر دختر داییشم.
-....
-به مامانم میگم حرف بد زدی.
-....
-بی تربیت.
بعد گوشی رو گرفت سمت من و گفت:
-دوستت خیلی بی تربیته ها.
گوشی رو ازش گرفتم و گذاشتم در گوشم. سیا بود که داشت غرغر می کرد:
-بهت می گم بده بهش اون گوشی رو. ای بابا بچه ی نفهم یکم حرف گوش کن. الو
-سلام.
-چه عجب گوشی رو داد بهت. این دیگه کی بود؟
-خودش گفت که. پسر رهاست.
-مادر که رها باشه، از بچه انتظاری نباید داشت.
-کم چرت و پرت بگو. کاری داشتی؟
-دیدم امروز نیومدی خونه من؛ یکم نگرانت شدم. گفتم شاید اتفاقی برات افتاده که وقت نکردی اینجا چتر شی.
-الان مثلا نگرانم شدی؟
-آره. بهتر از این بلد نیستم ابراز کنم.
-برای همین زنگ زدی؟
-آره دیگه.
-خودت که فهمیدی. مهراد اینجاست و نمی تونم تنهاش بزارم. وگرنه خودمم می خواستم بیام اونجا.
-مگه مامانتینا نیستن؟
-نه. فقط من و مهرادیم.
-پس من میام خونتون.
-متنظرتم.
-منتظر باش.
گوشی رو قطع کردم و دادم دست مهراد. از جام بلند شدم و رفتم آشپزخونه تا یه چیزی بخورم. یه کلوچه خونگی تو فر بود. یه تیکه ازش کندم و خوردم. وقتی رفتم تو سالن، مهرادو دیدم که رو مبل خوابش برده و گوشی هنوز تو دستشه. بغلش کردم و بردمش تو اتاق خودم. بعد خودمم برگشتم تو سالن. جلوی تلویزیون نشستم و بی هدف کانالا رو جا به جا می کردم. یه لحظه فکرم رفت سمت اتفاقایی که برام میوفتاد و تنم لرزید. تا این فکر از ذهنم گذشت، صدای گریه ی مهراد از طبقه بالا اومد. نمی دونم چرا اما احساس بدی داشتم. زود از جام بلند شدم و از پله ها رفتم بالا. تا پامو روی پله آخر گذاشتم، صدای گریه هم قطع شد. همین باعث شد بیشتر نگران شم. احساسم بهم می گفت قراره دوباره اتفاقی بیوفته.
گوشی رو قطع کردم و دادم دست مهراد. از جام بلند شدم و رفتم آشپزخونه تا یه چیزی بخورم. یه کلوچه خونگی تو فر بود. یه تیکه ازش کندم و خوردم. وقتی رفتم تو سالن، مهرادو دیدم که رو مبل خوابش برده و گوشی هنوز تو دستشه. بغلش کردم و بردمش تو اتاق خودم. بعد خودمم برگشتم تو سالن. جلوی تلویزیون نشستم و بی هدف کانالا رو جا به جا می کردم. یه لحظه فکرم سمت اتفاقایی که برام میوفتاد و تنم لرزید. تا این فکر از ذهنم گذشت، صدای گریه ی مهراد از طبقه بالا اومد. نمی دونم چرا اما احساس بدی داشتم. زود از جام بلند شدم و از پله ها رفتم بالا. تا پامو روی پله آخر گذاشتم، صدای گریه هم قطع شد. همین باعث شد بیشتر نگران شم. احساسم بهم می گفت قراره دوباره اتفاقی بیوفته.
آروم صدا زدم:
-مهراد.
هیچ صدایی نیومد. رفتم سمت اتاقم و در همون حال دوباره صدا زدم:
-مهراد.
اتاق خالی و رو تختی مرتب بود. انگار نه انگار که کسی روش خوابیده. همش به این فک می کردم نکنه بلایی سرش اومده باشه. بلند تر گفتم:
-مهراد.
چند بار پشت سرهم صداش کردم. فایده ای نداشت. صدای زنگ گوشیم بلند شد. انقدر ترسیده بودم که با شنیدن صداش، از جا پریدم. سام بود. بدون توجه به زنگ گوشی دوباره برگشتم تو هال. با بلندترین صدایی که داشتم، داد زدم:
-مهراد کجایی؟
صدای گریه مهراد تو کل خونه پیچید. سعی کردم تمرکز کنم تا بفهمم صدا از کجا میاد اما بی فایده بود. انگار صدا از همه طرف میومد و در عین حال از هیچ طرف. گیج شده
۱۶۶.۴k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.