-به خاطر ضربه س. خوب میشه.
-به خاطر ضربه س. خوب میشه.
-می بینی چی شد؟ حالا هی بگو برو معذرت خواهی کن.
-به جاش دیگه لازم نیست هر موقع بابا خونه بود، تو فرار کنی.
از همون جا نگاهی به اینه انداختم. قیافه ام خیلی مضحک شده بود. خیر سرم قرار بود فردا برم دانشگاه. صدای زنگ گوشیم بلند شد. سام خم شد رو تخت تا ببینه کی زنگ زده که من زود گوشی رو برداشتم.
-بفرمایید.
-.....
-چرا حرف نمی زنی؟
-....
-مزاحم روانی.
بعد گوشی رو قطع کردم. نگاه کردم ببینم سیا بوده که خواسته سر به سرم بذاره یا نه. شماره رو نمی شناختم. اما یکم برام اشنا بود. به سام گفتم:
-093746... رو می شناسی؟
-چند بار این سوالو می پرسی؟
با ابروی بالا رفته بهش نگاه کردم و گفتم:
-من کی این سوال رو پرسیدم؟
-تو ماشین پرسیدی.
تازه یادم اومد چرا این شماره برام آشناست. این همون شماره ایه که اون اس رو برام فرستاده بود. سام از جاش بلند شد و جعبه رو برداشت و همون طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت:
-پس فردا میریم پیش رفیقم. نه نمیاری که می زنم تو دهنت.
نفس عمیقی کشیدم و به این فک کردم که چرا سام باید در این مورد انقدر پیله کنه؟
**************
-حسام بیدار شو. صبح شده.
با صدای جیغ و دادای مامان از جام بلند شدم. لنگ لنگان به طرف دستشویی رفتم و یه مشت اب پاشیدم تو صورتم. سرم خیلی درد می کرد. احساس می کردم یه بمب تو سرمه که هر لحظه ممکنه منفجر شه.
حوله رو انداختم رو سرم و به طرف کمد رفتم. یه شلوار و تیشرت سورمه ای پوشیدم. دیروز سام موهامو کوتاه کرده بود و دو طرف سرم به یه اندازه مو داشت و دیگه نگران ضایع بودنش نبودم. با شلوار روی گچ پام رو پوشوندم. دوباره صدای داد مامان اومد:
-حسام. بیدار شو.
زود از پله رفتم پایین و وارد اشپزخونه شدم. مامان که دهنشو باز کرده بود و می خواست دوباره داد بزنه، با دیدن من گفت:
-میمیری بگی بیدار شدم که من حنجره ی بدبختمو جر ندم؟
نشستم پشت میز و یه لقمه برای خودم گرفتم.
-بابا کو؟
-ماشین رو برده تعمیر.
-چرا؟
-صدا می داد. ادم احساس می کرد سوار گاری شده.
-یه چای میدی من؟
-صبر کن بریزم.
سام و سیما با هم وارد شدن و سلام دادن. جوابشونو زیر لبی دادم و دوباره مشغول خوردن شدم. سام لقمه ی توی دستمو قاپید و گفت:
-امروز کلاس داری؟
-فک کنم.
سیما تمسخر امیز گفت:
-دانشجوی مملکتو ببین. هنوز از تایم کلاساش خبر نداره.
-تو یکی دیگه حرف نزن. من حداقل دانشجوام. تو که دو ساله پشت کنکوری.
سیما حرصی نگام کرد و خواست جوابمو بده که با صدای بابا دهنشو بست.
-هی حسام. به خواهرت احترام بذار.
چشمامو تو حدقه چرخوندم و سعی کردم در جواب سیما که زبونشو برام در اورده بود، واکنشی نشون ندم. مامان یه لیوان چای جلو روم گذاشت و پرسید:
-تو که چایی خور نبودی.
-هوس کردم.
مامان سرشو تکون داد و کنار بابا نشست. زود تر از همه از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم. گوشی رو از رو تخت برداشتم و شماره ی سیا رو گرفتم. هنوز بوق اول کامل نخورده بود که جواب داد:
-سلام داش حسام. کدوم قبرستونی هستی؟
-خونه ام.
-خونه؟ بابا الان اون برج زهرمار میاد سر کلاس بعد تو هنوز خونه ای؟ عجله کن.
-باشه بابا. الان راه میوفتم.
کیفمو از تو کمد بیرون کشیدم و چند تا کتاب که دم دستم بود رو انداختم توش. گوشی رو گذاشتم تو جیبم و از در پشتی خونه خارج شدم. دلم نمی خواست زیادی جلو چشم بابا باشم. هنوز صورتم یکم کبود بود. پاکت سیگار رو از تو جیبم بیرون کشیدم. خیلی وقت بود نکشیده بودم. گذاشتمش گوشه لبم و با فندک روشنش کردم. خیابون خلوت بود و گه گاهی یه ماشین از کنارم رد می شد. یه سه چهار نفر هم تو پیاده رو ایستاده بودن. نمی دونم چرا اما توجهم به اونا جلب شد. چهار نفر هم سن و سال خودم بودن و یه جورای بدی به من نگاه می کردن. یه نگاه به سرتاپام انداختم خوب مشکلی نداشتم. دوباره به اونا خیره شدم. چهره هاشون خیلی برام اشنا بود اما مطمئن بودم تا حالا جایی ندیدمشون. از کنارشون که رد می شدم، کله ی هر چهار نفرشون با من حرکت کرد. حس بدی داشتم. چهره هاشون خشن بود و هیکلای بزرگی داشتن. صد در صد اگه بخوان منو بزنن، هیچ کاری نمی تونم در برابرشون انجام بدم. قدم هامو تند تر کردم. جوری که دیگه داشتم می دویدم. خیلی زود به دانشگاه رسیدم و وقتی وارد سالن شدم، یه نفس عمیق کشیدم. این چند روزه انقدر اتفاقای عجیب برام افتاده که از هرچیز مزخرفی می ترسم. نزدیک در کلاس که رسیدم، سیا رو دیدم که داشت با استاد کریمی حرف می زد. استاد کریمی بداخلاق ترین و خشن ترین و البته احمق ترین استاد دانشگاه بود و من خر اول ترم کلاسمو با اون برداشتم. نزدیک اونا شدم و به حرفاشون گوش کردم:
سیا:-استاد یه سوال دیگه.
استاد با بی حوصلگی گفت:
-بفرما.
-ببخشید می خواستم بدونم انتگرال سه گا
-می بینی چی شد؟ حالا هی بگو برو معذرت خواهی کن.
-به جاش دیگه لازم نیست هر موقع بابا خونه بود، تو فرار کنی.
از همون جا نگاهی به اینه انداختم. قیافه ام خیلی مضحک شده بود. خیر سرم قرار بود فردا برم دانشگاه. صدای زنگ گوشیم بلند شد. سام خم شد رو تخت تا ببینه کی زنگ زده که من زود گوشی رو برداشتم.
-بفرمایید.
-.....
-چرا حرف نمی زنی؟
-....
-مزاحم روانی.
بعد گوشی رو قطع کردم. نگاه کردم ببینم سیا بوده که خواسته سر به سرم بذاره یا نه. شماره رو نمی شناختم. اما یکم برام اشنا بود. به سام گفتم:
-093746... رو می شناسی؟
-چند بار این سوالو می پرسی؟
با ابروی بالا رفته بهش نگاه کردم و گفتم:
-من کی این سوال رو پرسیدم؟
-تو ماشین پرسیدی.
تازه یادم اومد چرا این شماره برام آشناست. این همون شماره ایه که اون اس رو برام فرستاده بود. سام از جاش بلند شد و جعبه رو برداشت و همون طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت:
-پس فردا میریم پیش رفیقم. نه نمیاری که می زنم تو دهنت.
نفس عمیقی کشیدم و به این فک کردم که چرا سام باید در این مورد انقدر پیله کنه؟
**************
-حسام بیدار شو. صبح شده.
با صدای جیغ و دادای مامان از جام بلند شدم. لنگ لنگان به طرف دستشویی رفتم و یه مشت اب پاشیدم تو صورتم. سرم خیلی درد می کرد. احساس می کردم یه بمب تو سرمه که هر لحظه ممکنه منفجر شه.
حوله رو انداختم رو سرم و به طرف کمد رفتم. یه شلوار و تیشرت سورمه ای پوشیدم. دیروز سام موهامو کوتاه کرده بود و دو طرف سرم به یه اندازه مو داشت و دیگه نگران ضایع بودنش نبودم. با شلوار روی گچ پام رو پوشوندم. دوباره صدای داد مامان اومد:
-حسام. بیدار شو.
زود از پله رفتم پایین و وارد اشپزخونه شدم. مامان که دهنشو باز کرده بود و می خواست دوباره داد بزنه، با دیدن من گفت:
-میمیری بگی بیدار شدم که من حنجره ی بدبختمو جر ندم؟
نشستم پشت میز و یه لقمه برای خودم گرفتم.
-بابا کو؟
-ماشین رو برده تعمیر.
-چرا؟
-صدا می داد. ادم احساس می کرد سوار گاری شده.
-یه چای میدی من؟
-صبر کن بریزم.
سام و سیما با هم وارد شدن و سلام دادن. جوابشونو زیر لبی دادم و دوباره مشغول خوردن شدم. سام لقمه ی توی دستمو قاپید و گفت:
-امروز کلاس داری؟
-فک کنم.
سیما تمسخر امیز گفت:
-دانشجوی مملکتو ببین. هنوز از تایم کلاساش خبر نداره.
-تو یکی دیگه حرف نزن. من حداقل دانشجوام. تو که دو ساله پشت کنکوری.
سیما حرصی نگام کرد و خواست جوابمو بده که با صدای بابا دهنشو بست.
-هی حسام. به خواهرت احترام بذار.
چشمامو تو حدقه چرخوندم و سعی کردم در جواب سیما که زبونشو برام در اورده بود، واکنشی نشون ندم. مامان یه لیوان چای جلو روم گذاشت و پرسید:
-تو که چایی خور نبودی.
-هوس کردم.
مامان سرشو تکون داد و کنار بابا نشست. زود تر از همه از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم. گوشی رو از رو تخت برداشتم و شماره ی سیا رو گرفتم. هنوز بوق اول کامل نخورده بود که جواب داد:
-سلام داش حسام. کدوم قبرستونی هستی؟
-خونه ام.
-خونه؟ بابا الان اون برج زهرمار میاد سر کلاس بعد تو هنوز خونه ای؟ عجله کن.
-باشه بابا. الان راه میوفتم.
کیفمو از تو کمد بیرون کشیدم و چند تا کتاب که دم دستم بود رو انداختم توش. گوشی رو گذاشتم تو جیبم و از در پشتی خونه خارج شدم. دلم نمی خواست زیادی جلو چشم بابا باشم. هنوز صورتم یکم کبود بود. پاکت سیگار رو از تو جیبم بیرون کشیدم. خیلی وقت بود نکشیده بودم. گذاشتمش گوشه لبم و با فندک روشنش کردم. خیابون خلوت بود و گه گاهی یه ماشین از کنارم رد می شد. یه سه چهار نفر هم تو پیاده رو ایستاده بودن. نمی دونم چرا اما توجهم به اونا جلب شد. چهار نفر هم سن و سال خودم بودن و یه جورای بدی به من نگاه می کردن. یه نگاه به سرتاپام انداختم خوب مشکلی نداشتم. دوباره به اونا خیره شدم. چهره هاشون خیلی برام اشنا بود اما مطمئن بودم تا حالا جایی ندیدمشون. از کنارشون که رد می شدم، کله ی هر چهار نفرشون با من حرکت کرد. حس بدی داشتم. چهره هاشون خشن بود و هیکلای بزرگی داشتن. صد در صد اگه بخوان منو بزنن، هیچ کاری نمی تونم در برابرشون انجام بدم. قدم هامو تند تر کردم. جوری که دیگه داشتم می دویدم. خیلی زود به دانشگاه رسیدم و وقتی وارد سالن شدم، یه نفس عمیق کشیدم. این چند روزه انقدر اتفاقای عجیب برام افتاده که از هرچیز مزخرفی می ترسم. نزدیک در کلاس که رسیدم، سیا رو دیدم که داشت با استاد کریمی حرف می زد. استاد کریمی بداخلاق ترین و خشن ترین و البته احمق ترین استاد دانشگاه بود و من خر اول ترم کلاسمو با اون برداشتم. نزدیک اونا شدم و به حرفاشون گوش کردم:
سیا:-استاد یه سوال دیگه.
استاد با بی حوصلگی گفت:
-بفرما.
-ببخشید می خواستم بدونم انتگرال سه گا
۱۶۳.۲k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.