اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۲
خودمو سریع بهش نزدیک کردم ولی سریع از دستم فرار کرد.
اخم کردم: ا. ت!
ا. ت لرزید: عع ببخشید...
بعد سریع بهم نزدیک شد و بوسه ای روی لبم زد و عقب رفت.
حسابی سرخ شد و گفت: حالا کاری نداریمن برم؟
سرمو کج کردم: کجا بری؟؟
سریع گفت: هیچ جا بخدا!! اتاقم... میخوام استراحت کنم!!
چرا انقد میترسه!؟
باشه ای گفتم که سریع اونجارو ترک کرد و به اتاقش رفت...
یکم ک گذشت اروم وارد اتاقش شدم...
ولی با صحنه ای روبرو شدم که واقعا نگرانم کرد...
ا. ت جلوی پنجره نشسته بود و هق هق میکرد و میلرزید!!!
اروم گفتم: ا. ت! تو خوبی؟؟
ا. ت ترسید و به عقب برگشت. چشماش قرمزه قرمز بود ولی برعکس پوستش عین گچ سفید بود!!!
سریع به سمتش رفتم و بغلش کردم: ا. ت اروم باش چی باعث شده گریه کنی!؟
من من کنان گفت: هـ... هــیچی!!
خیلی میلرزید... محکم توی بغلم نگهش داشتم تا از لرزشش کم بشه...
بعد اشکاشو با دستم پاک کردم و گفتم: چرا داری گریه میکنی؟؟؟
ا. ت انگار لکنت گرفته بود: گــ... گـ... گفتـ... ـم که هــ...ـیچـ.. ـی!
عصبی شدم... چیو داره ازم پنهون میکنه؟؟
توی چشماش نگاه کردم: ا. ت نکنه هنوز ب خاطر اون حرفای من ناراحتی؟؟ من گفتم ک شرمندم و دست خودم نبوده!:(
ا. ت با دستای یخش، دستمو گرفت: من واقعا دیگ مشکلی ندارم با اون حرفا ولی... این حرکات... این ترس ها... این گریه ها دست خودم نیست! تهیونگ من....من حالم... خیلی... خیلی بده!!
بغض کردم...همش تقصیره منه! اون دیگه ناخواسته ازم میترسه!!
توی بغلم فشردمش: من ازت معذرت میخوام
ا. ت لبخند زد: اینو نگو.....عزیـ...ـزم!
انگار از گفتن اون کلمه ی از خجالت میکشید!
حیف ک الان وقتش نیس وگرنه کاری میکردم باهاش ک بفهمه خجالت یعنی چی...
دو روز بعد...
بعد از صحبت با تراپیست...
حرفای تراپیست توی گوشم میپیچید: ببرش یجایی توی طبیعت یا کنار دریا توی ساحل...
و قسمتیش که خیلی برام سنگین بود: ازش دوری کن چون عامل ترسش تویی!!!
اخم کردم: ا. ت!
ا. ت لرزید: عع ببخشید...
بعد سریع بهم نزدیک شد و بوسه ای روی لبم زد و عقب رفت.
حسابی سرخ شد و گفت: حالا کاری نداریمن برم؟
سرمو کج کردم: کجا بری؟؟
سریع گفت: هیچ جا بخدا!! اتاقم... میخوام استراحت کنم!!
چرا انقد میترسه!؟
باشه ای گفتم که سریع اونجارو ترک کرد و به اتاقش رفت...
یکم ک گذشت اروم وارد اتاقش شدم...
ولی با صحنه ای روبرو شدم که واقعا نگرانم کرد...
ا. ت جلوی پنجره نشسته بود و هق هق میکرد و میلرزید!!!
اروم گفتم: ا. ت! تو خوبی؟؟
ا. ت ترسید و به عقب برگشت. چشماش قرمزه قرمز بود ولی برعکس پوستش عین گچ سفید بود!!!
سریع به سمتش رفتم و بغلش کردم: ا. ت اروم باش چی باعث شده گریه کنی!؟
من من کنان گفت: هـ... هــیچی!!
خیلی میلرزید... محکم توی بغلم نگهش داشتم تا از لرزشش کم بشه...
بعد اشکاشو با دستم پاک کردم و گفتم: چرا داری گریه میکنی؟؟؟
ا. ت انگار لکنت گرفته بود: گــ... گـ... گفتـ... ـم که هــ...ـیچـ.. ـی!
عصبی شدم... چیو داره ازم پنهون میکنه؟؟
توی چشماش نگاه کردم: ا. ت نکنه هنوز ب خاطر اون حرفای من ناراحتی؟؟ من گفتم ک شرمندم و دست خودم نبوده!:(
ا. ت با دستای یخش، دستمو گرفت: من واقعا دیگ مشکلی ندارم با اون حرفا ولی... این حرکات... این ترس ها... این گریه ها دست خودم نیست! تهیونگ من....من حالم... خیلی... خیلی بده!!
بغض کردم...همش تقصیره منه! اون دیگه ناخواسته ازم میترسه!!
توی بغلم فشردمش: من ازت معذرت میخوام
ا. ت لبخند زد: اینو نگو.....عزیـ...ـزم!
انگار از گفتن اون کلمه ی از خجالت میکشید!
حیف ک الان وقتش نیس وگرنه کاری میکردم باهاش ک بفهمه خجالت یعنی چی...
دو روز بعد...
بعد از صحبت با تراپیست...
حرفای تراپیست توی گوشم میپیچید: ببرش یجایی توی طبیعت یا کنار دریا توی ساحل...
و قسمتیش که خیلی برام سنگین بود: ازش دوری کن چون عامل ترسش تویی!!!
- ۴۵۳
- ۲۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط