عشق اجباری پارت ششم
عشق اجباری پارت ششم
همین که پسره خواست حرف بزنه یک دفعه...
بلنگو: خانم ها و آقایون آقای رامون تا چند دقیقه دیگه همسر آینده شون رو انتخاب میکنند.
رامون: بدو باید بریم داخل.
+ ها... چی... اما چرا؟
_خب رامون قراره تا چند لحظه دیگه همسرش رو انتخاب کنه.
+ برو بابا رامون رو کیلو چنده من اصلا از این مرتـ☆که خوشم نمیاد.
_ چی...
+همین که شنیدی.
_احمق ساکت شو میدونی اگه کسی بفهمه تو این حرف رو زدی خیلی زود به عنوان یک خیانت کار اعدام میشی.
+ هییی بله میدونم... صبر کن نکنه تو بهشون میگی... ها؟
_هههه نه معلومه که همچین کاری نمیکنم.
+آهان ممنونم.
ذهن رامون:
تا حالا هیچ کسی اینقدر به من توهین نکرده بود حتی پدرم ولی الان این دختره به من توهین کرد. من آدم کینه ای نیستم ولی...
آماندا: راستی میدونی چند وقت پیش من یه بسته به فردی به اسم مکس رامون دادم احیانن تو اون رو میشناسی؟
رامون: چی...
فلش بک به گذشته)
رامون: مامان من میترسم تنها خوابم.
جولیکا (مادر رامون): عزیزم نگران نباش من حواسم به تو هست.
+باشه مامان پس اگه میشه قبل رفتن زیر تخت خوابم رو چک کن.
_باشه... آم بزار ببینم... او خب... هیچ کسی زیر تخت خواب تو نیست.
+ممنونم مامان شب بخیر.
* * *
(صدای شکستن وسایل و جیغ)
رامون: ها چی... چی شده... من میترسم... مامان مامان.
(باز شدن در اتاق)
جولیکا: عزیزم من همین جام.
فرد ناشناس: ولی دیگه نه.
آنتونی: دیدم که چاقو رو توی شکم مادرم از پشت فرو کرد اونم چند بار...
ماتم برده بود و از ترس زیر تخت خواب قایم شده بودم.
بعد از چند دقیقه همه چیز ساکت شد.
از زیر تخت بیرون اومد مادرم هنوز زنده بود.
جولیکا: آنتونی پسرم من خوبم.
+نه مامان تو باید بری بیمارستان وگرنه...
_ نیازی نیست من دیگه نمیتونم بیشتر از این زنده بمونم پس باید قبلش چنتا چیز بهت بگم.
1_فردی که من رو کشت اسمش مکس رامون بوده.
2_من ازت ممنونم که همیشه کنارم بودی.
و۳... من... شاید هیچوقت نتونستم بهت بگم که چقدر دوست دارم و میدونم که مادر بدی بودم ولی... من تورو بیشتر از هر چیزی دوست دارم...
(مرگ جولیکا)
آنتونی: نه... مامان...نهههههههههه.
زمان حال:
رامون: چی...
آماندا: گفتم که اسمش مکس رامون بوده تو میشناسیش؟
+نه این...
آماندا: همون لحظه پسره یک دفعه داد زد...
خب این هم از پارت شیش😁
ببخشید اگه بد شد🙍فعلا بای😘
همین که پسره خواست حرف بزنه یک دفعه...
بلنگو: خانم ها و آقایون آقای رامون تا چند دقیقه دیگه همسر آینده شون رو انتخاب میکنند.
رامون: بدو باید بریم داخل.
+ ها... چی... اما چرا؟
_خب رامون قراره تا چند لحظه دیگه همسرش رو انتخاب کنه.
+ برو بابا رامون رو کیلو چنده من اصلا از این مرتـ☆که خوشم نمیاد.
_ چی...
+همین که شنیدی.
_احمق ساکت شو میدونی اگه کسی بفهمه تو این حرف رو زدی خیلی زود به عنوان یک خیانت کار اعدام میشی.
+ هییی بله میدونم... صبر کن نکنه تو بهشون میگی... ها؟
_هههه نه معلومه که همچین کاری نمیکنم.
+آهان ممنونم.
ذهن رامون:
تا حالا هیچ کسی اینقدر به من توهین نکرده بود حتی پدرم ولی الان این دختره به من توهین کرد. من آدم کینه ای نیستم ولی...
آماندا: راستی میدونی چند وقت پیش من یه بسته به فردی به اسم مکس رامون دادم احیانن تو اون رو میشناسی؟
رامون: چی...
فلش بک به گذشته)
رامون: مامان من میترسم تنها خوابم.
جولیکا (مادر رامون): عزیزم نگران نباش من حواسم به تو هست.
+باشه مامان پس اگه میشه قبل رفتن زیر تخت خوابم رو چک کن.
_باشه... آم بزار ببینم... او خب... هیچ کسی زیر تخت خواب تو نیست.
+ممنونم مامان شب بخیر.
* * *
(صدای شکستن وسایل و جیغ)
رامون: ها چی... چی شده... من میترسم... مامان مامان.
(باز شدن در اتاق)
جولیکا: عزیزم من همین جام.
فرد ناشناس: ولی دیگه نه.
آنتونی: دیدم که چاقو رو توی شکم مادرم از پشت فرو کرد اونم چند بار...
ماتم برده بود و از ترس زیر تخت خواب قایم شده بودم.
بعد از چند دقیقه همه چیز ساکت شد.
از زیر تخت بیرون اومد مادرم هنوز زنده بود.
جولیکا: آنتونی پسرم من خوبم.
+نه مامان تو باید بری بیمارستان وگرنه...
_ نیازی نیست من دیگه نمیتونم بیشتر از این زنده بمونم پس باید قبلش چنتا چیز بهت بگم.
1_فردی که من رو کشت اسمش مکس رامون بوده.
2_من ازت ممنونم که همیشه کنارم بودی.
و۳... من... شاید هیچوقت نتونستم بهت بگم که چقدر دوست دارم و میدونم که مادر بدی بودم ولی... من تورو بیشتر از هر چیزی دوست دارم...
(مرگ جولیکا)
آنتونی: نه... مامان...نهههههههههه.
زمان حال:
رامون: چی...
آماندا: گفتم که اسمش مکس رامون بوده تو میشناسیش؟
+نه این...
آماندا: همون لحظه پسره یک دفعه داد زد...
خب این هم از پارت شیش😁
ببخشید اگه بد شد🙍فعلا بای😘
۴.۴k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.