حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 90
نیکا: باورت میشه متین هم تازه دیروز فهمید؟!!
مهشاد: خب باشه این دلیل نمیشد تو به ما همچین موضوع به این مهمی رو نگیی
نیکا: نگفتم بهتون چون میخواستم همینجوری برم و زیاد بهم وابسته نشین
دیا: خب اینجوری که بد تر شد🙁
پانیذ: آقا ول کنین الان که دیگه نمیخواد بره که، اصن بیاین بریم لب دریا
محراب: راس میگه بیاین بریم
نیکا: بچه ها من نمیام
رضا: وا چرا؟؟؟؟؟
نیکا: حال و حوصله ندارم
ممد: بیا بریم یکم حال و هوات عوض میشه
نیکا: نه شما برید من یکم نیاز به تنهایی دارم
متین: خب پس اگه تو نمیای منم نمیرم
نیکا: متیننن گفتم برووو میخوام تنها باشمم(داد)
متین: باشه باشه میرم، تنها باش(آخی بچم ری.د به خودش😂)
از زبون متین
*رفتیم دم در و کفشامونو پوشیدیم، نمیدونم چرا ولی خیلی نگرانش بودم البته بهش حق میدادم بخواطر مرگ مامانش ولی خب از این میترسیدم که یه کاری دست خودش بده
(آقای امینی درمورد این موضوع خیالتون راحت باشه نیکا خانوم ما دست به همچین کاری نمیزنه😂)
از فکر و خیال های منفیم دست کشیدم و به خودم اومدم دیدم تو ماشینم
عسل و ممد و من، توی یه ماشین بودیم
پانیذ و مهشاد و دیانا و ارسلان و رضا، توی یه ماشین(احتمالا واستون سوال پیش بیاد که چقدر زیادن، ظرفیت یه ماشین پنج نفره
که خب اینام پنج نفر بودن😂ببخشید هی مسام این وسطاا😂😂)*
ممد:*داشتم رانندگی میکردم، عسل هم جلو نشسته بود و متین عقب
از توی آیینه(این آینه ها که به سقف ماشین چسیید، ببخشید اسمشو یادم نمیاد به بزرگواری خودتون ببخشید ... ولی خب طبیعی که یادم نیاد چون ساعت 2 نصف شب دارم واستون مینویسم😂)
از توی آیینه متسنو نگا کردم که یه جوری بود*
ممد: متین....
متین:.........
ممد: هووووییی متییین
متین: ها
بله
چی؟
صدام کردی؟؟؟؟
جونم؟؟؟
ممد: هیچی بابا چرا یهو برق گرفتت، فقط صدات کردم
متین: ببخشید نشنیدم تو فکر بودم
ممد: خب منم میخواستم همینو ازت بپرسم
چرا تو فکری چرا پَکَری؟
متین: عاممم.. چیزی نیس
ممد: متین بخداااا
عسل: مواظب باااش
ممد: داشتیم تصادف میکردیم ولی خداروشکر به خیر گذشت و جمعش کردم*
عسل: عشقم بیشتر مواظب باش خبب
ممد: ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد ..
متین نیم ساعتم نیست که قرار شد دیگه چیزیو از هم دیگه ««پنهان»» نکنیم
متین:: باشع بابا چیز خواصی نیست
نگران نیکاعم یکم
ممد: نگرانش نباش. یا این اتفاقات اخیری که افتاد باید درکش کنی
متین: آرههه خودمم هی همینو به خودم میگم ولی........
عسل: نگران نباش بابا، دخترا بعضی موقع ها نیاز به تنهایی دارن
هیچ کدوم از دخترا دوست ندارن تنها باشن
ولی خب بعضی موقع ها واقعا احساس میکنن به تنهایی نیاز دارن🙂
متین: آخه میترسم یه بلایی سر خودش بیارهه
ببخشید دیر گذاشتم، عوضش طولانی نوشتم
part 90
نیکا: باورت میشه متین هم تازه دیروز فهمید؟!!
مهشاد: خب باشه این دلیل نمیشد تو به ما همچین موضوع به این مهمی رو نگیی
نیکا: نگفتم بهتون چون میخواستم همینجوری برم و زیاد بهم وابسته نشین
دیا: خب اینجوری که بد تر شد🙁
پانیذ: آقا ول کنین الان که دیگه نمیخواد بره که، اصن بیاین بریم لب دریا
محراب: راس میگه بیاین بریم
نیکا: بچه ها من نمیام
رضا: وا چرا؟؟؟؟؟
نیکا: حال و حوصله ندارم
ممد: بیا بریم یکم حال و هوات عوض میشه
نیکا: نه شما برید من یکم نیاز به تنهایی دارم
متین: خب پس اگه تو نمیای منم نمیرم
نیکا: متیننن گفتم برووو میخوام تنها باشمم(داد)
متین: باشه باشه میرم، تنها باش(آخی بچم ری.د به خودش😂)
از زبون متین
*رفتیم دم در و کفشامونو پوشیدیم، نمیدونم چرا ولی خیلی نگرانش بودم البته بهش حق میدادم بخواطر مرگ مامانش ولی خب از این میترسیدم که یه کاری دست خودش بده
(آقای امینی درمورد این موضوع خیالتون راحت باشه نیکا خانوم ما دست به همچین کاری نمیزنه😂)
از فکر و خیال های منفیم دست کشیدم و به خودم اومدم دیدم تو ماشینم
عسل و ممد و من، توی یه ماشین بودیم
پانیذ و مهشاد و دیانا و ارسلان و رضا، توی یه ماشین(احتمالا واستون سوال پیش بیاد که چقدر زیادن، ظرفیت یه ماشین پنج نفره
که خب اینام پنج نفر بودن😂ببخشید هی مسام این وسطاا😂😂)*
ممد:*داشتم رانندگی میکردم، عسل هم جلو نشسته بود و متین عقب
از توی آیینه(این آینه ها که به سقف ماشین چسیید، ببخشید اسمشو یادم نمیاد به بزرگواری خودتون ببخشید ... ولی خب طبیعی که یادم نیاد چون ساعت 2 نصف شب دارم واستون مینویسم😂)
از توی آیینه متسنو نگا کردم که یه جوری بود*
ممد: متین....
متین:.........
ممد: هووووییی متییین
متین: ها
بله
چی؟
صدام کردی؟؟؟؟
جونم؟؟؟
ممد: هیچی بابا چرا یهو برق گرفتت، فقط صدات کردم
متین: ببخشید نشنیدم تو فکر بودم
ممد: خب منم میخواستم همینو ازت بپرسم
چرا تو فکری چرا پَکَری؟
متین: عاممم.. چیزی نیس
ممد: متین بخداااا
عسل: مواظب باااش
ممد: داشتیم تصادف میکردیم ولی خداروشکر به خیر گذشت و جمعش کردم*
عسل: عشقم بیشتر مواظب باش خبب
ممد: ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد ..
متین نیم ساعتم نیست که قرار شد دیگه چیزیو از هم دیگه ««پنهان»» نکنیم
متین:: باشع بابا چیز خواصی نیست
نگران نیکاعم یکم
ممد: نگرانش نباش. یا این اتفاقات اخیری که افتاد باید درکش کنی
متین: آرههه خودمم هی همینو به خودم میگم ولی........
عسل: نگران نباش بابا، دخترا بعضی موقع ها نیاز به تنهایی دارن
هیچ کدوم از دخترا دوست ندارن تنها باشن
ولی خب بعضی موقع ها واقعا احساس میکنن به تنهایی نیاز دارن🙂
متین: آخه میترسم یه بلایی سر خودش بیارهه
ببخشید دیر گذاشتم، عوضش طولانی نوشتم
۸.۶k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.