ℙ𝕒𝕣𝕥:3 وقتی به فرزندی قبولت میکنه و...🐧🫂🧋
ℙ𝕒𝕣𝕥:3 وقتی به فرزندی قبولت میکنه و...🐧🫂🧋
که یهو میلی به شدت زد زیر گریه...جین اول با تعجب به اون نگاه کرد..ولی بعد اون رو بغل کرد..
جین:هی فرشته کوچولو..چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
میلی با دستای سفید کوچولوش اشکاشو پاک کرد..
میلی:می.میدونی..من هر موقع بابا یا مامانمو صدا میزدم...اونا منو با لبخند نگاه میکردن..دلم براشون هققق تنگ شده
جین ویو
بغض بدی تو گلوم گیر کرده بود..یاد هایون افتادم...اون همیشه میگفت دوس داره موهای دختر یا پسرش طلایی باشه...ایکاش الان پیشمون بود..میلی بغلم گرفتم و فشردمش..
جین:هیششش دختر کوچولو..من ازت مراقبت میکنم..بهت قول میدم..قول میدم که مثل پدر و مادرت باهات رفتار کنم..قول میدم نزارم آب تو دلت تکون بخوره قشنگم...
میلی:دوست دارم آپاااا باباییییی
محکم فشردمش
جین:منم دوست دارممممم
دستاش رو گرفتم
جین:نظرت چیه یکم برای خانم کوچولو خرید کنیم هوم؟
دستای کوچولوشو بهم زد
میلی:آخ جونننننن
لبخندی زدم...حاظر شدیم و رفتیم بیرون
.
.
.
مطمئنا هرکی اون هارو میدید عمرن فکر میکرد که این مرد امروز میلی رو از بهزیستی آورده!..جین جوری با اون بچه رفتار انگاری واقااا بچه خودشه!..اونا باهم کلی لباس و اسباب بازی خریدن...رستوران و شهربازی و سینما و بستنی فروشی...میلی همه جاهارو با چشمای اکلیلی نگاه میکرد..بلاخره ساعت دوازده شب به خونه رسیدن..
میلی:وایی باباییی خیلی خوش گذشت من تا حالا انقدررر بهم خوش نگذشته بوددد
جین اون رو با لبخند بغل کرد و گونشو بوسید
جین:خواهش میکنم فرشته کوچولو...
لباس خوابشونو پوشیدن
میلی:بابایی میشه پیش تو بخوابم؟
جین:حتمااااا
رفتن رو تخت و دراز کشیدن هردوتاشون
جین ویو
گرفتمش بغلم
میلی:بابایی..آرزوی تو چیهه؟
نمیدونستم چی بگم...تنها آرزوی من این بود که هایون پیشم باشه:)
..
.
.
گزارش کار بدیه نکنید ....
لایک کنیداااا
شرطا :
۳۰ تا لایک
۲۰ تا کامنت
که یهو میلی به شدت زد زیر گریه...جین اول با تعجب به اون نگاه کرد..ولی بعد اون رو بغل کرد..
جین:هی فرشته کوچولو..چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
میلی با دستای سفید کوچولوش اشکاشو پاک کرد..
میلی:می.میدونی..من هر موقع بابا یا مامانمو صدا میزدم...اونا منو با لبخند نگاه میکردن..دلم براشون هققق تنگ شده
جین ویو
بغض بدی تو گلوم گیر کرده بود..یاد هایون افتادم...اون همیشه میگفت دوس داره موهای دختر یا پسرش طلایی باشه...ایکاش الان پیشمون بود..میلی بغلم گرفتم و فشردمش..
جین:هیششش دختر کوچولو..من ازت مراقبت میکنم..بهت قول میدم..قول میدم که مثل پدر و مادرت باهات رفتار کنم..قول میدم نزارم آب تو دلت تکون بخوره قشنگم...
میلی:دوست دارم آپاااا باباییییی
محکم فشردمش
جین:منم دوست دارممممم
دستاش رو گرفتم
جین:نظرت چیه یکم برای خانم کوچولو خرید کنیم هوم؟
دستای کوچولوشو بهم زد
میلی:آخ جونننننن
لبخندی زدم...حاظر شدیم و رفتیم بیرون
.
.
.
مطمئنا هرکی اون هارو میدید عمرن فکر میکرد که این مرد امروز میلی رو از بهزیستی آورده!..جین جوری با اون بچه رفتار انگاری واقااا بچه خودشه!..اونا باهم کلی لباس و اسباب بازی خریدن...رستوران و شهربازی و سینما و بستنی فروشی...میلی همه جاهارو با چشمای اکلیلی نگاه میکرد..بلاخره ساعت دوازده شب به خونه رسیدن..
میلی:وایی باباییی خیلی خوش گذشت من تا حالا انقدررر بهم خوش نگذشته بوددد
جین اون رو با لبخند بغل کرد و گونشو بوسید
جین:خواهش میکنم فرشته کوچولو...
لباس خوابشونو پوشیدن
میلی:بابایی میشه پیش تو بخوابم؟
جین:حتمااااا
رفتن رو تخت و دراز کشیدن هردوتاشون
جین ویو
گرفتمش بغلم
میلی:بابایی..آرزوی تو چیهه؟
نمیدونستم چی بگم...تنها آرزوی من این بود که هایون پیشم باشه:)
..
.
.
گزارش کار بدیه نکنید ....
لایک کنیداااا
شرطا :
۳۰ تا لایک
۲۰ تا کامنت
۹.۷k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.