عشق تصادفی
#عشق_تصادفی
p.16
پرستار بلندم کرد و گفت
پرستار:اتاق های اضافه اینجا خیلی قشنگن الان اقای جونگ میاد اتاق ها رو مشخص میکنه که ارباب جین از ماشین پیاده شد و گفت ارباب کوک فردا میاد فعلا داخل سالن اصلی عمارت جمع میشیم تا کوک بیاد و اتاق ها رو مشخص کنه
بعد جلو تر از همه رفت و در رو باز کرد و همه رفتیم داخل و خدمتکار ها و بادیگارد ها روی زمین نشستن و ارباب ها و افرادی که اصلی هستن نشستن روی مبل ها من هنوز ننشسته بودم و وایستاده بود که ارباب جیمین اومد و به یکی از مبل ها اشاره کرد و گفت:بیا اینجا بشینید من و پرستار کنار هم نشستیم
من سرم رو گذاشتم روی شونه پرستار و خوابم برد
ساعت دو ظهر
از صدای خدمتکار ها بیدار شدم صدای هیاهو خدمتکارها گوشم رو پر کرده بود گیج به پرستار نگاه کردم که سرش رو گذاشته رو سرم و داره بیدار میشه سریع خودش رو جمع کرد و به من سلام کرد از یه خدمتکار که به پایه مبل تکیه داده بود پرسیدم هنوز ارباب جونگ نیومده خدمتکار رو به من کرد و گفت نه هنوز نیومده تا گفت نه قلبم شروع کرد به تند تند زدن نمیدونم چرا دارم نگران میشم مگه اون کیه که دارم اینطوری میشم براش قلبم انگار داره از جا در میاد
ا.ت:پرستار حالم خوب نیست میشه بریم یه کم بگردیم
پرستار بلند شد و کمکم کرد تا بلند شم
پرستار:حالا کجا بریم
ا.ت:بریم توی حیاط
پرستار من رو برد توی حیاط پاهام هنوز کامل جون راه رفتن نداشتن هی تلو تلو میخوردم که دیدم یه کی از ارباب ها نشسته روی تاب داخل حیاط نشسته تا منو دید بلند شد و گفت
جیمین:ا.ت:کجایی تو چهار ساعته دنبالتم
ا.ت:خواب بودم
جیمین:دنبال من بیا
رفتیم دنبالش رفتیم داخل و از پله ها بالا رفتیم و رسیدیم به یه در بزرگ رسیدیم که ته راهرو چهارم بود ارباب جیمین در رو باز کرد یه اتاق خیلی بزرگ و قشنگ بود
جیمین:این قشنگ ترین اتاق این خونه است که کوک دادش به تو
من و پرستار همین طوری دهنمون باز مونده بود
جیمین رفت داخل اما ما خشکمون زده بود
جیمین:نمیخوای بیای داخل
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
من گذاشتم تو هم لایک من 💚🐊💚
p.16
پرستار بلندم کرد و گفت
پرستار:اتاق های اضافه اینجا خیلی قشنگن الان اقای جونگ میاد اتاق ها رو مشخص میکنه که ارباب جین از ماشین پیاده شد و گفت ارباب کوک فردا میاد فعلا داخل سالن اصلی عمارت جمع میشیم تا کوک بیاد و اتاق ها رو مشخص کنه
بعد جلو تر از همه رفت و در رو باز کرد و همه رفتیم داخل و خدمتکار ها و بادیگارد ها روی زمین نشستن و ارباب ها و افرادی که اصلی هستن نشستن روی مبل ها من هنوز ننشسته بودم و وایستاده بود که ارباب جیمین اومد و به یکی از مبل ها اشاره کرد و گفت:بیا اینجا بشینید من و پرستار کنار هم نشستیم
من سرم رو گذاشتم روی شونه پرستار و خوابم برد
ساعت دو ظهر
از صدای خدمتکار ها بیدار شدم صدای هیاهو خدمتکارها گوشم رو پر کرده بود گیج به پرستار نگاه کردم که سرش رو گذاشته رو سرم و داره بیدار میشه سریع خودش رو جمع کرد و به من سلام کرد از یه خدمتکار که به پایه مبل تکیه داده بود پرسیدم هنوز ارباب جونگ نیومده خدمتکار رو به من کرد و گفت نه هنوز نیومده تا گفت نه قلبم شروع کرد به تند تند زدن نمیدونم چرا دارم نگران میشم مگه اون کیه که دارم اینطوری میشم براش قلبم انگار داره از جا در میاد
ا.ت:پرستار حالم خوب نیست میشه بریم یه کم بگردیم
پرستار بلند شد و کمکم کرد تا بلند شم
پرستار:حالا کجا بریم
ا.ت:بریم توی حیاط
پرستار من رو برد توی حیاط پاهام هنوز کامل جون راه رفتن نداشتن هی تلو تلو میخوردم که دیدم یه کی از ارباب ها نشسته روی تاب داخل حیاط نشسته تا منو دید بلند شد و گفت
جیمین:ا.ت:کجایی تو چهار ساعته دنبالتم
ا.ت:خواب بودم
جیمین:دنبال من بیا
رفتیم دنبالش رفتیم داخل و از پله ها بالا رفتیم و رسیدیم به یه در بزرگ رسیدیم که ته راهرو چهارم بود ارباب جیمین در رو باز کرد یه اتاق خیلی بزرگ و قشنگ بود
جیمین:این قشنگ ترین اتاق این خونه است که کوک دادش به تو
من و پرستار همین طوری دهنمون باز مونده بود
جیمین رفت داخل اما ما خشکمون زده بود
جیمین:نمیخوای بیای داخل
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
من گذاشتم تو هم لایک من 💚🐊💚
۳.۹k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.