عشق تصادفی
#عشق_تصادفی
p.15
باز کرد
تهیونگ:سلام کاری داری؟
ا.ت:همه ی بادیگارد ها بیهوش شدن از در و دیوار داره ادم میریزه داخل
رفت داخل و از پنجره بیرون رو نگاه کرد و دید که دارم راست میگم سریع کتش رو برداشت و اومد بیرون وقتی داشت از پله ها میرفت پایین ازش پرسیدم:حالا باید چیکار کنم؟
تهیونگ:تو برو به بقیه خبر بده نه نه اول به کوک خبر بده بعد به بقیه
ا.ت:پرستار بدو تو برو به ارباب خبر بده من نمیتونم بیا بدو من همین جا میشینم تا تو بری
پرستار: ..…
چرا وایستادی منو نگاه میکنی برو دیگه
پرستار رفت و من نشستم همونجا تا یکی بیاد
یه ربع بعد
دیگه واقعا حوصلم سر رفته نمیدونم چرا هیچ اتفاقی نمی افته شروع کردم داد زدن
ا.ت: بیدار شین از درو دیوار داره ادم میریزه داخل (با داد)
یکی جلوی دهنم رو گرفت
یارو:انقدر داد و بیداد نکن سرم درد گرفت
سرم رو برگردوندم ارباب جونگ بود صورتش یه میلیمتری صورتم بود
جونگ: راستی برای اون شب ببخشید واقعا حواسم نبود
ا.ت:نه مشکلی نیست من باید معذرت خواهی کنم
کوک: پاشو پرستار میبرتت تا ماشین (خطاب به بادیگارد) ببرش به عمارت خیابون …….
بادیگارد:چشم آقا
کوک:سریع عمارت رو از در پشتی تخلیه کنید هیچ کس داخل عمارت نمونه
بعد خودش رفت سمت دفترش
پرستار:پاشو باید بریم
ا.ت:باش
بلند شدم و با پرستار و بادیگارد رفتیم داخل حیاط پشتی اونجا پر از گل های رنگی رنگی بود چند تا ماشین خیلی گرون اونجا بود سوار یکی از اون ماشین ها شدیم و در باز شد یه تونل به سمت پایین بود و رفتیم داخلش ارباب ها هم سوار ماشین ها شدن و اومدن داخل بعد از یه کم رسیدیم به یه در بزرگ در باز شد و از تونل رفتیم بیرون ما رفتیم یه سمت اما بقیه ماشین ها رفتن و دیگه ندیدیمشون
یه ربع بعد
رسیدیم به یه عمارت بزرگ این عمارت خیلی بزرگ تر از اون یکی بود از ماشین پیاده شدیم ساعت نزدیک چهار سرم خیلی درد میکنه از ماشین پیاده شدم اما خودم زمین و پرستار بلندم کرد
p.15
باز کرد
تهیونگ:سلام کاری داری؟
ا.ت:همه ی بادیگارد ها بیهوش شدن از در و دیوار داره ادم میریزه داخل
رفت داخل و از پنجره بیرون رو نگاه کرد و دید که دارم راست میگم سریع کتش رو برداشت و اومد بیرون وقتی داشت از پله ها میرفت پایین ازش پرسیدم:حالا باید چیکار کنم؟
تهیونگ:تو برو به بقیه خبر بده نه نه اول به کوک خبر بده بعد به بقیه
ا.ت:پرستار بدو تو برو به ارباب خبر بده من نمیتونم بیا بدو من همین جا میشینم تا تو بری
پرستار: ..…
چرا وایستادی منو نگاه میکنی برو دیگه
پرستار رفت و من نشستم همونجا تا یکی بیاد
یه ربع بعد
دیگه واقعا حوصلم سر رفته نمیدونم چرا هیچ اتفاقی نمی افته شروع کردم داد زدن
ا.ت: بیدار شین از درو دیوار داره ادم میریزه داخل (با داد)
یکی جلوی دهنم رو گرفت
یارو:انقدر داد و بیداد نکن سرم درد گرفت
سرم رو برگردوندم ارباب جونگ بود صورتش یه میلیمتری صورتم بود
جونگ: راستی برای اون شب ببخشید واقعا حواسم نبود
ا.ت:نه مشکلی نیست من باید معذرت خواهی کنم
کوک: پاشو پرستار میبرتت تا ماشین (خطاب به بادیگارد) ببرش به عمارت خیابون …….
بادیگارد:چشم آقا
کوک:سریع عمارت رو از در پشتی تخلیه کنید هیچ کس داخل عمارت نمونه
بعد خودش رفت سمت دفترش
پرستار:پاشو باید بریم
ا.ت:باش
بلند شدم و با پرستار و بادیگارد رفتیم داخل حیاط پشتی اونجا پر از گل های رنگی رنگی بود چند تا ماشین خیلی گرون اونجا بود سوار یکی از اون ماشین ها شدیم و در باز شد یه تونل به سمت پایین بود و رفتیم داخلش ارباب ها هم سوار ماشین ها شدن و اومدن داخل بعد از یه کم رسیدیم به یه در بزرگ در باز شد و از تونل رفتیم بیرون ما رفتیم یه سمت اما بقیه ماشین ها رفتن و دیگه ندیدیمشون
یه ربع بعد
رسیدیم به یه عمارت بزرگ این عمارت خیلی بزرگ تر از اون یکی بود از ماشین پیاده شدیم ساعت نزدیک چهار سرم خیلی درد میکنه از ماشین پیاده شدم اما خودم زمین و پرستار بلندم کرد
۴.۴k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.