«..ولی پدرم اشتباه میکرد. شرایط سختی نبود. من رو داشت، مس
«..ولی پدرم اشتباه میکرد. شرایط سختی نبود. من رو داشت، مستقیم میفرستاد وسط جهنم!...»
قسمت۳: آرزوی بزرگ✨
پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه. دلش میخواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه. با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود. نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها، امیدی به تغییر شرایط نداشتن. اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود. میخواست به هر قیمتی شده، حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه و اولین قدم رو برداشت.
اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود. صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود. بدنش هم اوضاع خوبی نداشت.
اومد داخل و کنار خونه افتاد. مادرم به ترس دوید بالای سرش، درحالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود، اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد.
_مگه نگفتی اینبار دیگه درست میشه. پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ بهت گفتم دست بردار. بهت گفتم نرو. بهت گفتم هیچی عوض نمیشه. گریه میکرد و این جملات رو تکرار میکرد.
من و سیندی هم گریمون گرفته بود و بقیه به مادرکمک میکردن. صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم، پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد. نمیخواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه، اما دست از آرزوش نکشید. تااینکه بعد از ۱سال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد، اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت.
خواهرها و برادرهای بزرگترم حاضر به درس خوندن نشدن. گفتن سنشون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن.
پدرم اون شب، با شوق تمام، دست ما ۲تا رو توی دست هاش گرفت. چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد.
_کوین! بهتره تو بری مدرسه، تو پسری. اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه. پس شرایط سختی رو پیش رو داری. مطمئنم تحملش برای خواهرت سختتره.
ولی پدرم اشتباه میکرد. شرایط سختی نبود. من رو داشت، مستقیم میفرستاد وسط جهنم!
قسمت۴: اولین روز مدرسه👦
روز اول مدرسه، مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد. پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره. اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون، پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر، من رو تا مدرسه کول کرد. کسی حاضر نمیشد ۲تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه!
وارد دفتر مدرسه که شدیم، پدرم در زد و سلام کنان وارد شد. مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره، رو به یکی از اون مردها گفت: آقای دنتون! این بچه از امروز شاگرد شماست.
پدرم با شادی نگاهی بهم کرد و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد. قوی باش کوین. تو از پسش برمیای.
دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم. همه با تعجب بهم نگاه میکردن، تنها بچه سیاه توی یه مدرسه سفید! معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمیکرد.
من دیرتر از بقیه سرکلاس اومده بودم. اونها حروف الفبا رو یاد داشتن. من هیچی نمیفهمیدم. فقط نگاه میکردم. خیلی دلم سوخته بود اما این تازه شروع ماجرا بود.
زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم، هی سیاه بو گندو! کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ و تقریبا یه کتک حسابی خوردم. من به کتک خوردن از بزرگترها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که مداد و دفترم رو انداختن توی توالت. دویدم که اونها رو دربیارم. اما روی من و وسایلم دستشویی کردن!
دفترم خیس شده بود. لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود. دلم میخواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم. اینکه چقدر بخاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد. چقدر دلش میخواست من درس بخونم و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه، سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم. تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه.
بدون اینکه کلمه ای بگم، دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم. همونطور خیس، گذاشتم توی کیسه. یه گوشه آویزونشون کردم و برگشتم توی کلاس.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani : کانال کتابخوانی سروش
قسمت۳: آرزوی بزرگ✨
پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه. دلش میخواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه. با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود. نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها، امیدی به تغییر شرایط نداشتن. اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود. میخواست به هر قیمتی شده، حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه و اولین قدم رو برداشت.
اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود. صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود. بدنش هم اوضاع خوبی نداشت.
اومد داخل و کنار خونه افتاد. مادرم به ترس دوید بالای سرش، درحالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود، اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد.
_مگه نگفتی اینبار دیگه درست میشه. پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ بهت گفتم دست بردار. بهت گفتم نرو. بهت گفتم هیچی عوض نمیشه. گریه میکرد و این جملات رو تکرار میکرد.
من و سیندی هم گریمون گرفته بود و بقیه به مادرکمک میکردن. صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم، پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد. نمیخواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه، اما دست از آرزوش نکشید. تااینکه بعد از ۱سال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد، اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت.
خواهرها و برادرهای بزرگترم حاضر به درس خوندن نشدن. گفتن سنشون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن.
پدرم اون شب، با شوق تمام، دست ما ۲تا رو توی دست هاش گرفت. چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد.
_کوین! بهتره تو بری مدرسه، تو پسری. اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه. پس شرایط سختی رو پیش رو داری. مطمئنم تحملش برای خواهرت سختتره.
ولی پدرم اشتباه میکرد. شرایط سختی نبود. من رو داشت، مستقیم میفرستاد وسط جهنم!
قسمت۴: اولین روز مدرسه👦
روز اول مدرسه، مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد. پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره. اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون، پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر، من رو تا مدرسه کول کرد. کسی حاضر نمیشد ۲تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه!
وارد دفتر مدرسه که شدیم، پدرم در زد و سلام کنان وارد شد. مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره، رو به یکی از اون مردها گفت: آقای دنتون! این بچه از امروز شاگرد شماست.
پدرم با شادی نگاهی بهم کرد و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد. قوی باش کوین. تو از پسش برمیای.
دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم. همه با تعجب بهم نگاه میکردن، تنها بچه سیاه توی یه مدرسه سفید! معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمیکرد.
من دیرتر از بقیه سرکلاس اومده بودم. اونها حروف الفبا رو یاد داشتن. من هیچی نمیفهمیدم. فقط نگاه میکردم. خیلی دلم سوخته بود اما این تازه شروع ماجرا بود.
زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم، هی سیاه بو گندو! کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ و تقریبا یه کتک حسابی خوردم. من به کتک خوردن از بزرگترها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که مداد و دفترم رو انداختن توی توالت. دویدم که اونها رو دربیارم. اما روی من و وسایلم دستشویی کردن!
دفترم خیس شده بود. لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود. دلم میخواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم. اینکه چقدر بخاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد. چقدر دلش میخواست من درس بخونم و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه، سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم. تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه.
بدون اینکه کلمه ای بگم، دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم. همونطور خیس، گذاشتم توی کیسه. یه گوشه آویزونشون کردم و برگشتم توی کلاس.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani : کانال کتابخوانی سروش
۱۱.۰k
۰۵ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.