black flower(p,291)
black flower(p,291)
به تهیون که روی زمین افتاده بود و از زخمی که روی شکمش ایجاد شده بود خون بیرون میزد نگاه کرد و با ناراحتی لباشو آویزون کرد.
تهیونگ: تهیون... تهیون نونا....
تهیونگ خودشو به جسم نیمه جون تهیون که به سختی نفس می کشید ، رسوند و دستشو روی زخمش فشار داد.
این وحشتناک ترین چیزی بود که تو طول زندگیش به چشم دیده بود.
تهیون: دخت... دخترم.....
تهیون تو چشمای تهیونگ که خیس شده بود نگاه کرد.
تهیون: لطفا .....
اینقدر درد داشت که نمی تونست جمله هاشو کامل کنه.
تهیونگ: ساکت باش.... خودت زنده میمونی و ازش مراقبت می کنی.
تهیونگ بدون توجه به دو سورا که با تفریح مثل یه فیلم سینمایی بهشون زل زده بود فریاد زد و قطرات اشک بیشتری از چشماش پایین چکید.
تهیون: اگه.... نتونستم تو.... ازش مراقبت.... کن.....
تهیون با هر سختی بود کلماتی که میخواست رو به زبون آورد.
تهیونگ: باید بتونی.... من هر چقدر هم مراقبش باشم و بهش محبت کنم به هیچ وجه نمی تونم جای تو رو پر کنم.
با گریه گفت و صدای بلند آژیر پلیس توی گوشش پیچید.
خدای بزرگ
بالاخره....
تهیونگ: ببین پلیس اومد... حتما نجاتت میدن.
چشمای تهیون برای لحظه ای از امید درخشید.
تهیون: واقعا ...؟
تهیونگ سرشو بالا و پایین کرد اما قبل از اینکه جوابش رو بده همون دستش دردناکش توسط دوسورا کشیده شد.
دوسورا: باید بریم.....
دستای تهیونگ رو بست و اونو همراه خودش کشید.
به تهیون که روی زمین افتاده بود و از زخمی که روی شکمش ایجاد شده بود خون بیرون میزد نگاه کرد و با ناراحتی لباشو آویزون کرد.
تهیونگ: تهیون... تهیون نونا....
تهیونگ خودشو به جسم نیمه جون تهیون که به سختی نفس می کشید ، رسوند و دستشو روی زخمش فشار داد.
این وحشتناک ترین چیزی بود که تو طول زندگیش به چشم دیده بود.
تهیون: دخت... دخترم.....
تهیون تو چشمای تهیونگ که خیس شده بود نگاه کرد.
تهیون: لطفا .....
اینقدر درد داشت که نمی تونست جمله هاشو کامل کنه.
تهیونگ: ساکت باش.... خودت زنده میمونی و ازش مراقبت می کنی.
تهیونگ بدون توجه به دو سورا که با تفریح مثل یه فیلم سینمایی بهشون زل زده بود فریاد زد و قطرات اشک بیشتری از چشماش پایین چکید.
تهیون: اگه.... نتونستم تو.... ازش مراقبت.... کن.....
تهیون با هر سختی بود کلماتی که میخواست رو به زبون آورد.
تهیونگ: باید بتونی.... من هر چقدر هم مراقبش باشم و بهش محبت کنم به هیچ وجه نمی تونم جای تو رو پر کنم.
با گریه گفت و صدای بلند آژیر پلیس توی گوشش پیچید.
خدای بزرگ
بالاخره....
تهیونگ: ببین پلیس اومد... حتما نجاتت میدن.
چشمای تهیون برای لحظه ای از امید درخشید.
تهیون: واقعا ...؟
تهیونگ سرشو بالا و پایین کرد اما قبل از اینکه جوابش رو بده همون دستش دردناکش توسط دوسورا کشیده شد.
دوسورا: باید بریم.....
دستای تهیونگ رو بست و اونو همراه خودش کشید.
- ۸.۷k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط