پارت سیزدهم
پارت سیزدهم
از زبان آکوتاگاوا
رسیدم جلو در تا در رو باز کردم دیدم همه دارن میدون این ور اون ور که انگار اتفاقی افتاده
رفتم سمت دازای سان و پرسیدم:چیشده؟؟
دازای سان:وقتی تو تو راه داشتی میومدی چن نفر از ناکجا آباد پیداشون شد اومدن آتسوشی رو دزدیدن
گفتم:چییی؟؟؟چطوری؟؟؟مگه گربه ست بیان بگیرن ببرنش نا سلامتی ببره
گفت:اوممم درسته حتما اونا هم قوی بودن دیگه
گفتم:خیلی خب الان چیکار کنم؟؟
با آرامش گفت:یه چن روز خونه نرو خطرناکه
گفتم:پس شب...
سریع پرید وسط حرفم:آژانس یه خونه ای بهت میده
گفتم:پس چرا این کارو وقتی به آتسوشی مرخصی دادین نکردین؟
تا اینو گفتم دازای سان پشت کرد بهم و جوابی نداد
گفتم:دازای سان جواب بدید دازای سان
دازای سان برنگشت
از زبان آتسوشی
فردا تولد آکوتاگاواست و قراره با ترفندی اونو از خونه دور نگه داریم تا فردا که کارا انجام بشه...من یه عالمه وسیله برای جشن گرفتم و اونا رو با در و دیوار وصل کردم
فردای اون روز
از زبان نویسنده
دازای:آکوتاگاوا باید باهم بریم به خونه شما
آکوتاگاوا:چرا؟
کونیکیدا:چون کسایی که آتسوشی رو دزدیدن گفتن باید بیاید اونجا تا مذاکره کنیم
آکوتاگاوا:خیلی خب...
دازای:بدویید بیاید دیر میشه
آکوتاگاوا:اما همه ی ما قراره باهم بریم؟
تانیزاکی:نه یه چن تا نفر میمونن
(در واقع اون چن نفر قایمکی پشت سرشون میان از جمله اون چن نفر رئیسشون)
آکوتاگاوا در زد
در که باز شد...آکوتاگاوا:آتسوشییی؟؟؟؟
یهو آکوتاگاوا آتسوشی رو بغل کرد و گفت:خوبی؟سالمی؟چیزیت نشده؟
آتسوشی یه لبخندی زد و گفت:نه من خوبم...بیا تو دیگه
آکوتاگاوا اومد تو و تا این صحنه رو دید گفت:چه خبر شده؟
کونیکیدا:باید بگم اینم کاره دازای بوده
آتسوشی:باور کن از حقه شون چیزی نمیدونم
دوستان عزیز لازم به ذکر هست که بگم من اینو هفت صبح نوشتم😐😂
از زبان آکوتاگاوا
رسیدم جلو در تا در رو باز کردم دیدم همه دارن میدون این ور اون ور که انگار اتفاقی افتاده
رفتم سمت دازای سان و پرسیدم:چیشده؟؟
دازای سان:وقتی تو تو راه داشتی میومدی چن نفر از ناکجا آباد پیداشون شد اومدن آتسوشی رو دزدیدن
گفتم:چییی؟؟؟چطوری؟؟؟مگه گربه ست بیان بگیرن ببرنش نا سلامتی ببره
گفت:اوممم درسته حتما اونا هم قوی بودن دیگه
گفتم:خیلی خب الان چیکار کنم؟؟
با آرامش گفت:یه چن روز خونه نرو خطرناکه
گفتم:پس شب...
سریع پرید وسط حرفم:آژانس یه خونه ای بهت میده
گفتم:پس چرا این کارو وقتی به آتسوشی مرخصی دادین نکردین؟
تا اینو گفتم دازای سان پشت کرد بهم و جوابی نداد
گفتم:دازای سان جواب بدید دازای سان
دازای سان برنگشت
از زبان آتسوشی
فردا تولد آکوتاگاواست و قراره با ترفندی اونو از خونه دور نگه داریم تا فردا که کارا انجام بشه...من یه عالمه وسیله برای جشن گرفتم و اونا رو با در و دیوار وصل کردم
فردای اون روز
از زبان نویسنده
دازای:آکوتاگاوا باید باهم بریم به خونه شما
آکوتاگاوا:چرا؟
کونیکیدا:چون کسایی که آتسوشی رو دزدیدن گفتن باید بیاید اونجا تا مذاکره کنیم
آکوتاگاوا:خیلی خب...
دازای:بدویید بیاید دیر میشه
آکوتاگاوا:اما همه ی ما قراره باهم بریم؟
تانیزاکی:نه یه چن تا نفر میمونن
(در واقع اون چن نفر قایمکی پشت سرشون میان از جمله اون چن نفر رئیسشون)
آکوتاگاوا در زد
در که باز شد...آکوتاگاوا:آتسوشییی؟؟؟؟
یهو آکوتاگاوا آتسوشی رو بغل کرد و گفت:خوبی؟سالمی؟چیزیت نشده؟
آتسوشی یه لبخندی زد و گفت:نه من خوبم...بیا تو دیگه
آکوتاگاوا اومد تو و تا این صحنه رو دید گفت:چه خبر شده؟
کونیکیدا:باید بگم اینم کاره دازای بوده
آتسوشی:باور کن از حقه شون چیزی نمیدونم
دوستان عزیز لازم به ذکر هست که بگم من اینو هفت صبح نوشتم😐😂
۵.۸k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.