سیل چشمان مرا امشب به راه انداختی

.
.
.
سیلِ چشمان مرا امشب به راه انداختی
کنج پستوی گلویم بغض و آه انداختی
.
خواستی تا بعد از این یادت نیاید هر چه بود
عکس های یادگاری را سیاه انداختی !
.
من پلنگی بی قرارم از همان روزی ک تو
توی بغض استکانم قرص ماه انداختی
.
تاکِ ابروهای خود را پیچ و تابش دادی و
توی جام گیج چشمانم نگاه انداختی
.
من همان دوشیزه پاکم که تو با چشمهات
دلبری کردیّ و او را در گناه انداختی
.
گم شدم در خرمن موهای تو پیداش کن
سوزنی را که در این انبار کاه انداختی
.
دل به نارنج لبت بستم وَ چال گونه هات
یوسفم! دیگر چرا من را به چاه انداختی؟!
.
پهن کن دام دلت را زیر پای دیگری !
ای زلیخا! تورِ خود را اشتباه انداختی

فائزه محمودی
دیدگاه ها (۱)

.من پلک می شوم تو به هم میزنی مراگویی که شاعری و قلم میزنی م...

...مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشمکه عقل و دین شده چون قصه ه...

بعد عمری در کجا باید که پیدایت کنماز کدامین پنجره باید تمنای...

جای جای گونه ام از شوق دیدارت تر استخاک های خیس و باران خور...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط