پارت21
بعد از چندتا زنگ <br>
در باز شد<br>
دیدم کوک با هودی مشکی و شلوارکی گشادو جوراب(چه دقتی) بود<br>
کلاه هودیش سرش بود<br>
سرشو اورد بالا با دیدن من لبخند زد<br>
دیدم چشم هاش باد کرده<br>
سره دماغش قرمزه<br>
+ج.. جونگکوک<br>
اروم دستمو گرفتو اروم کشیدم داخل درو بست<br>
_چاگیا اومدی؟(اروم) <br>
+کوک حالت خوبه؟ چیشده؟ <br>
کوک اومد نزدیکم اروم بغلم کرد<br>
سرشو فرو برد تویه گردنم<br>
اروم بغلش کردم<br>
+چیشده؟ <br>
هیچی نمیگفت بعد از چند دقیقه از بغلم جدا شد<br>
+کوک حرف بزن<br>
پرش زمانی<br>
رویه کاناپه بودیم<br>
+نمیگی نه؟ <br>
_تهیونگ بابام اومد گفت تو ازم متنفری اره؟ اومد گفت رفتی بهش گفتی ازش بدم میاد اون نچسبه! اره؟ من انقدر حالتو بهم میزنم<br>
با چشم هایه درشت شده نگاهش کردم<br>
+ک... کوک مننن منن این حرفوو نزدمم <br>
من اصلا پدرتو.. کوک اصن من<br>
کوک گفت: مهم نیستش<br>
+کوک ب جون خودم راست میگم<br>
به خاک مادرم من اینارو نگفتممم<br>
کوک نگاهم میکرد <br>
با گریه رفتم نشستم رویه پاهاش<br>
+جونگکوک... هیق.. من... هیق.. نگفتم... هیق... اینارو.. هیق<br>
کوک بغلم کرد<br>
_هیسس باشه کیوتم گریه نکن باشه! اروم باش<br>
*فلش بک*<br>
بابام بعد از این که جلو همه باز غرورم رو شکست گورشو گم کرد<br>
من نفهمیدم چیشید فقد بدو بدو رفتم سمت خونه<br>
نمیتونستم باور کنم تهیونگ اونارو گفته باشه<br>
تا ساعت11 داشتم گریه میکردم<br>
سرم داشت میترکید<br>
نفسم بالا نمیومد <br>
تنها اون حرفایه ته نبود تمام حرف هایه اون مرتیکه قلبمو به درد اورد<br>
تا ساعت دو داشتم به دستام نگاه میکردمو اروم اشک میریختم<br>
تا در زدن<br>
*پایان فلش بک*<br>
پرش زمانی<br>
تویه بغل جونگکوک خوابم برده بود<br>
بعد از چند یک ساعت چشامو باز کردم دیدم<br>
وسط پاهایه کوکم<br>
سرم رویه سینشه جوری ک صورتم معلوم نیست<br>
پشت بهشم<br>
رویه تخت<br>
نفهمید بیدار شدم<br>
دیدم داره اروم دستمو نوازش میکنه<br>
بعد اروم دستشو از تو دستم در اوردو<br>
دستشو گذاشت رویه بازوهام اونجارو هم اروم نوازش میکرد<br>
اروم سرشو اورد پایین ببینه بیدار شدم یا نه<br>
نگاهم کرد منم نگاهش کردم <br>
لبخندی زد<br>
_بیدار شدی؟ <br>
+اوم <br>
_چرا سر صدا کردم؟ <br>
+نه تو چرا نخوابیدی؟ <br>
_خوابم نمیاد<br>
+اوم باشه من نمیدونم چجوری خوابم برد به هر حال من میرم خونم مراقب خودت باش<br>
اروم از وسط پاهاش بلند شدم<br>
داشتم میرفتم<br>
با صدای که یه بغض عجیبی داشت سرجام ایستادم<br>
_تهیونگ پسرم <br>
برگشتم سمتش<br>
نگاهش کردم <br>
اشکی از چشمش غلت خورد <br>
+ب... بله؟ <br>
_میری؟ <br>
+نرم؟ <br>
_نه برو شبت خوش چاگیه من<br>
نگاهش کردم<br>
دلم واسش سوخت<br>
نگاهش میکردم <br>
_قشنگم چرا نمیری چیزی میخوای؟ <br>
جوابی ندادمو نگاهش کردم <br>
بلند شد اومد جلوم ایستاد<br>
_چیشده؟ <br>
+... <br>
ادامه دارد..
در باز شد<br>
دیدم کوک با هودی مشکی و شلوارکی گشادو جوراب(چه دقتی) بود<br>
کلاه هودیش سرش بود<br>
سرشو اورد بالا با دیدن من لبخند زد<br>
دیدم چشم هاش باد کرده<br>
سره دماغش قرمزه<br>
+ج.. جونگکوک<br>
اروم دستمو گرفتو اروم کشیدم داخل درو بست<br>
_چاگیا اومدی؟(اروم) <br>
+کوک حالت خوبه؟ چیشده؟ <br>
کوک اومد نزدیکم اروم بغلم کرد<br>
سرشو فرو برد تویه گردنم<br>
اروم بغلش کردم<br>
+چیشده؟ <br>
هیچی نمیگفت بعد از چند دقیقه از بغلم جدا شد<br>
+کوک حرف بزن<br>
پرش زمانی<br>
رویه کاناپه بودیم<br>
+نمیگی نه؟ <br>
_تهیونگ بابام اومد گفت تو ازم متنفری اره؟ اومد گفت رفتی بهش گفتی ازش بدم میاد اون نچسبه! اره؟ من انقدر حالتو بهم میزنم<br>
با چشم هایه درشت شده نگاهش کردم<br>
+ک... کوک مننن منن این حرفوو نزدمم <br>
من اصلا پدرتو.. کوک اصن من<br>
کوک گفت: مهم نیستش<br>
+کوک ب جون خودم راست میگم<br>
به خاک مادرم من اینارو نگفتممم<br>
کوک نگاهم میکرد <br>
با گریه رفتم نشستم رویه پاهاش<br>
+جونگکوک... هیق.. من... هیق.. نگفتم... هیق... اینارو.. هیق<br>
کوک بغلم کرد<br>
_هیسس باشه کیوتم گریه نکن باشه! اروم باش<br>
*فلش بک*<br>
بابام بعد از این که جلو همه باز غرورم رو شکست گورشو گم کرد<br>
من نفهمیدم چیشید فقد بدو بدو رفتم سمت خونه<br>
نمیتونستم باور کنم تهیونگ اونارو گفته باشه<br>
تا ساعت11 داشتم گریه میکردم<br>
سرم داشت میترکید<br>
نفسم بالا نمیومد <br>
تنها اون حرفایه ته نبود تمام حرف هایه اون مرتیکه قلبمو به درد اورد<br>
تا ساعت دو داشتم به دستام نگاه میکردمو اروم اشک میریختم<br>
تا در زدن<br>
*پایان فلش بک*<br>
پرش زمانی<br>
تویه بغل جونگکوک خوابم برده بود<br>
بعد از چند یک ساعت چشامو باز کردم دیدم<br>
وسط پاهایه کوکم<br>
سرم رویه سینشه جوری ک صورتم معلوم نیست<br>
پشت بهشم<br>
رویه تخت<br>
نفهمید بیدار شدم<br>
دیدم داره اروم دستمو نوازش میکنه<br>
بعد اروم دستشو از تو دستم در اوردو<br>
دستشو گذاشت رویه بازوهام اونجارو هم اروم نوازش میکرد<br>
اروم سرشو اورد پایین ببینه بیدار شدم یا نه<br>
نگاهم کرد منم نگاهش کردم <br>
لبخندی زد<br>
_بیدار شدی؟ <br>
+اوم <br>
_چرا سر صدا کردم؟ <br>
+نه تو چرا نخوابیدی؟ <br>
_خوابم نمیاد<br>
+اوم باشه من نمیدونم چجوری خوابم برد به هر حال من میرم خونم مراقب خودت باش<br>
اروم از وسط پاهاش بلند شدم<br>
داشتم میرفتم<br>
با صدای که یه بغض عجیبی داشت سرجام ایستادم<br>
_تهیونگ پسرم <br>
برگشتم سمتش<br>
نگاهش کردم <br>
اشکی از چشمش غلت خورد <br>
+ب... بله؟ <br>
_میری؟ <br>
+نرم؟ <br>
_نه برو شبت خوش چاگیه من<br>
نگاهش کردم<br>
دلم واسش سوخت<br>
نگاهش میکردم <br>
_قشنگم چرا نمیری چیزی میخوای؟ <br>
جوابی ندادمو نگاهش کردم <br>
بلند شد اومد جلوم ایستاد<br>
_چیشده؟ <br>
+... <br>
ادامه دارد..
۷.۰k
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.