تکپارتی
#تکپارتی
بعد از دعوای سنگینی که با فیلیکس داشت، بغض کرده خونه رو ترک کرد... نمیفهمید تعریف کردن از جذابیت اوپا چانش چه مشکلی داره که اون باهاش دعوا راه انداخته بود. دیوانه وار فیلیکس رو میپرستید و عاشقش بود اما این دعوای الکی رو نمیفهمید. تا شب توی کوچه ها تاب میخورد و فکر میکرد. به این نتیجه رسیده بود که بره و معذرت خواهی کنه چون از قبل باید فکرشو میکرد که فیلیکس روش حساسه اگه خودش هم بود مطمئنا تا یه هفته باهاش قهر میکرد. قلب مهربون و روحیه ی حساسش اجازه نمیداد با فیلیکس قهر باشه برای همین به یک گل فروشی رفت و سه تا شاخه از گل مورد علاقه ی فیلیکس رو خرید. از اون طرف هم به رستوران رفت و غذای مورد علاقه ی شوگا رو خرید و بسته بندی کرد. با ذوق تاکسی گرفت و به سمت خونه حرکت کرد. قلب کوچیکی داشت و اصلا نمیخواست سر چیزای الکی باهاش قهر کنه و گریه زاری راه بندازه. بالاخره رسید. کرایه رو حساب کرد و با جعبه ی غذا و گل هایی که روش چسبیده بود درو باز کرد و وارد خونه شد. با لبخند و پر انرژی گفت:« من اومدم عشـ....قم...» حرفشو با دیدن فیلیکس و دختری که روی پاش نشسته بود خورد. فیلیکس حتی نیم نگاهی بهش ننداخت.فقط میخواست حرص دخترک رو دربیاره و قصد بدی نداشت
دختر با عشوه سرشو روی شونه ی فیلیکس گذاشت و گردنشو بوسید دخترک با دیدن این صحنه اشکاش شروع به اومدن کردند. فکر نمیکرد فیلیکسی که همیشه میگفت «ما باهم هستیم تا ابد »این کارو انجام بده لبخند تلخی زد و همون لحظه جعبه از دستش با صدای بدی افتاد... با این صدا هم فیلیکس و هم اون دختر به سمتش برگشتند... اولین چیزی که دیدند دختری بود که صورتش پر اشک بود و یه لبخند به لب داشت و از چشماش شکستن و غم زیاد میبارید... فیلیکس از غم توی چشماش خیلی ترسید ولی به خاطر اون غرور لعنتیش از جاش تکونخورد.. دخترک لبخند پر از غمشو پر رنگ تر کرد و بعد جعبه رو برداشت. جلوی فیلیکس گذاشت و گفت:« ببخشید.. امروز گفتم.. چان اوپا جذابه... هیچ*جذاب تر از تو نیست... عاشقتم... و بابت اینم متاسفم که برات کافی نبودم... اینم غذایی که دوست داشتی.. امیدوارم بخوریش...» روشو کرد سمت اون دختر و گفت:« امیدوارم مراقبش باشی... شاید اینجوری سرد باشه ولی آدم مهربونیه و تموم عشقشو بهت میده.. باهاش خوب رفتار کن...» بعد از اینکه تعظیم کوتاهی کرد، جلوی نگاه بهت زده ی فیلیکس و اون دختر با لبخند از خونه رفت بیرون. قلبش وحشتناک تیر میکشید. با دیدن کامیونی که به سمتش میومد، خنده ای کرد و چشماشو
بعد از دعوای سنگینی که با فیلیکس داشت، بغض کرده خونه رو ترک کرد... نمیفهمید تعریف کردن از جذابیت اوپا چانش چه مشکلی داره که اون باهاش دعوا راه انداخته بود. دیوانه وار فیلیکس رو میپرستید و عاشقش بود اما این دعوای الکی رو نمیفهمید. تا شب توی کوچه ها تاب میخورد و فکر میکرد. به این نتیجه رسیده بود که بره و معذرت خواهی کنه چون از قبل باید فکرشو میکرد که فیلیکس روش حساسه اگه خودش هم بود مطمئنا تا یه هفته باهاش قهر میکرد. قلب مهربون و روحیه ی حساسش اجازه نمیداد با فیلیکس قهر باشه برای همین به یک گل فروشی رفت و سه تا شاخه از گل مورد علاقه ی فیلیکس رو خرید. از اون طرف هم به رستوران رفت و غذای مورد علاقه ی شوگا رو خرید و بسته بندی کرد. با ذوق تاکسی گرفت و به سمت خونه حرکت کرد. قلب کوچیکی داشت و اصلا نمیخواست سر چیزای الکی باهاش قهر کنه و گریه زاری راه بندازه. بالاخره رسید. کرایه رو حساب کرد و با جعبه ی غذا و گل هایی که روش چسبیده بود درو باز کرد و وارد خونه شد. با لبخند و پر انرژی گفت:« من اومدم عشـ....قم...» حرفشو با دیدن فیلیکس و دختری که روی پاش نشسته بود خورد. فیلیکس حتی نیم نگاهی بهش ننداخت.فقط میخواست حرص دخترک رو دربیاره و قصد بدی نداشت
دختر با عشوه سرشو روی شونه ی فیلیکس گذاشت و گردنشو بوسید دخترک با دیدن این صحنه اشکاش شروع به اومدن کردند. فکر نمیکرد فیلیکسی که همیشه میگفت «ما باهم هستیم تا ابد »این کارو انجام بده لبخند تلخی زد و همون لحظه جعبه از دستش با صدای بدی افتاد... با این صدا هم فیلیکس و هم اون دختر به سمتش برگشتند... اولین چیزی که دیدند دختری بود که صورتش پر اشک بود و یه لبخند به لب داشت و از چشماش شکستن و غم زیاد میبارید... فیلیکس از غم توی چشماش خیلی ترسید ولی به خاطر اون غرور لعنتیش از جاش تکونخورد.. دخترک لبخند پر از غمشو پر رنگ تر کرد و بعد جعبه رو برداشت. جلوی فیلیکس گذاشت و گفت:« ببخشید.. امروز گفتم.. چان اوپا جذابه... هیچ*جذاب تر از تو نیست... عاشقتم... و بابت اینم متاسفم که برات کافی نبودم... اینم غذایی که دوست داشتی.. امیدوارم بخوریش...» روشو کرد سمت اون دختر و گفت:« امیدوارم مراقبش باشی... شاید اینجوری سرد باشه ولی آدم مهربونیه و تموم عشقشو بهت میده.. باهاش خوب رفتار کن...» بعد از اینکه تعظیم کوتاهی کرد، جلوی نگاه بهت زده ی فیلیکس و اون دختر با لبخند از خونه رفت بیرون. قلبش وحشتناک تیر میکشید. با دیدن کامیونی که به سمتش میومد، خنده ای کرد و چشماشو
۱۸.۶k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.