داستانک

خب خواستم ازین به بعد داستانکم بزارم🤭🙂😏

#داستانک

ما ی باغ داشتیم ک کوچیک بود درختاش هنوز در نیومده بود شب با بابام رفتیم باغ بابام گفت بشین اینجا من برم ی درخت چک کنم بیام چندتا درختان بزرگ بود نمی تونستم ببینم بابام کجا رفته بعد رفتم تو خونه و ی شکلات برداشتم اومدم نشستم تو تخت چوبی بعد دیدم بابام سمت ی بوته هست و داره آب رو چک میکنه گفتم بابا برو اون درختارو آب بده محل بهم نداد گفتم بابا ؛ باز محل نداد دیگ اعصابم خورد شد گفتم من میرم خداحافظ. باز محل نداد پای بابام ی جوری بود نمیدونم چرا ب عقلم نرسید ک شاید روح یا جن باشه من محل ندادم رفتم رخت خوابمو بیارم ک بابام اومد گفتم بابا چرا تو بوته هارو داشتی چک میکردی گفت بیا برو حال شوخیاتو ندارم گفت من از اول ک رفتم اون درخت داشتم آب میدادم  اونجا ترس منو گرفت صبح ک بیدار شدم ب بابام توضیح دادم و بابام گفت ک اشکال نداره جنه دیگ 😂 اونجا دیگ من نمیرفتم سمت باغ😐

ی بار باز رفتم حمام تو اینه خودمو دیدم و داشتم شامپو میزدم ک پشتم ی چیز دیدم سریع جیغ زدم بابام اومد باز بهش گفتم    یکیو پشت آینه دیدم بابام باز گفت جنه دیگه😐😔
دیدگاه ها (۴)

داستانک

فالو=فالوفالو کنین فک میدم

سلام سلام پروفایل عوض شود🙂🤭😐😏💋خوشگله؟ 🥺

داستان ترسناک

چرا حرف منو باور نمیکنی

پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط