داستانک
#داستانک
سالها پیش ما توی یکی از روستاهای اطراف نیشابور زندگی میکردیم.
ما یک زمین داشتیم که به خاطر گرمی هوا مجبور بودیم شب ها زمین را ابیاری کنیم تا پرت اب کمتر باشه.
فاصله زمین از روستا هم در حد ۷۰۰ متر بود.
یک شب که ساعت تقریبا دو شب پدرم منو بیدار کرد تا برم از اب سرکشی کنم .
از خواب بیدار شدم و رفتم سر زمین. اون شب باد شدیدی بود و صدای به هم خوردن درختان یک دلهره تو دلم ایجاد کرده بود. به هر حال سر زمین رسیدم و مشغول شدم به چک کردن مسیر اب.
ماه هم کامل بود و قشنگ همه جا را روشن کرده بود .
زیر دست زمین ما یک باغ انگور بود . من همین طور که کارمو انجام میدادم یک لحظه فکر کردم از داخل اون باغ یک جیزی به طرفم میاد .
خیلی جدی نگرفتم ولی دفعه بعد که دقیق تر نگاه کردم دیدم واقعا یک چیزی داخل باغ داره میاد طرف من.
اون دقیقا مثل یک ادم بود ولی قدش اندازه نیم متر بود .
ترس وجودمو گرفته بود نمیتونستم فرار کنم اونم همینطور بهم نزدیک میشد . با خودم گفتم شاید ادمه منو ندیده صدامو در بیارم میفهمه من اینجام. ولی هر چی صدامو در اوردم اهمیت نمیداد تا اینکه قشنگ نزدیکم شد و از نیم متری من رد شد . لباسی نداشت و صورتش خیلی مشخص نبود چطوری هستش ولی ساختارش دقیقا مثل انسان بود و همینطوری رفت تا لا به لای درختان ناپدید شد. من که از ترسم زبونم بند اومده بود سریع زمین را ترک کردم و خودمو به خونه رسوندم . پدرم گفت چی شده چرا اومدی . منم داستان رو براش توضیح دادم.
سالها پیش ما توی یکی از روستاهای اطراف نیشابور زندگی میکردیم.
ما یک زمین داشتیم که به خاطر گرمی هوا مجبور بودیم شب ها زمین را ابیاری کنیم تا پرت اب کمتر باشه.
فاصله زمین از روستا هم در حد ۷۰۰ متر بود.
یک شب که ساعت تقریبا دو شب پدرم منو بیدار کرد تا برم از اب سرکشی کنم .
از خواب بیدار شدم و رفتم سر زمین. اون شب باد شدیدی بود و صدای به هم خوردن درختان یک دلهره تو دلم ایجاد کرده بود. به هر حال سر زمین رسیدم و مشغول شدم به چک کردن مسیر اب.
ماه هم کامل بود و قشنگ همه جا را روشن کرده بود .
زیر دست زمین ما یک باغ انگور بود . من همین طور که کارمو انجام میدادم یک لحظه فکر کردم از داخل اون باغ یک جیزی به طرفم میاد .
خیلی جدی نگرفتم ولی دفعه بعد که دقیق تر نگاه کردم دیدم واقعا یک چیزی داخل باغ داره میاد طرف من.
اون دقیقا مثل یک ادم بود ولی قدش اندازه نیم متر بود .
ترس وجودمو گرفته بود نمیتونستم فرار کنم اونم همینطور بهم نزدیک میشد . با خودم گفتم شاید ادمه منو ندیده صدامو در بیارم میفهمه من اینجام. ولی هر چی صدامو در اوردم اهمیت نمیداد تا اینکه قشنگ نزدیکم شد و از نیم متری من رد شد . لباسی نداشت و صورتش خیلی مشخص نبود چطوری هستش ولی ساختارش دقیقا مثل انسان بود و همینطوری رفت تا لا به لای درختان ناپدید شد. من که از ترسم زبونم بند اومده بود سریع زمین را ترک کردم و خودمو به خونه رسوندم . پدرم گفت چی شده چرا اومدی . منم داستان رو براش توضیح دادم.
۱.۷k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.