روزها ادامهی همدیگرند کمابیش با اتفاقات یکسان با خوشی

روزها ادامه‌‌ی همدیگرند. کمابیش با اتفاقات یکسان. با خوشی‌های تکراری و بدبختی‌های بدیع. با بوسه‌های موقت و دردهای دائم. شب‌ها هم معمولا در جزیره‌ی اندوه یا سرزمین درد سرگردانم. در شیب کوه یا اتاق خنک خانه یا اتاق گرم درمانگاه. همه‌چیز را انگار بار چندم است تجربه می‌کنم.

امروز مثلا زنی را دیدم که دیدنش همیشه بهترم می‌کند. بعد حساب‌کتاب خیریه را بستم، املت خوردم، قرص‌هایم را خوردم، از خریت خودم در اعتماد به آدم‌ها حرص خوردم، با دیمین رایس آواز خواندم و با چندلر بینگ دوباره خندیدم. عصر هم کارگاه دارم، و شب دوباره خرگوش خیس جنگل متروکم که دلتنگ همه گرگ‌های دنیاست.این هم مصیبتی است که هرچه شبت سنگین‌تر است، خوابت کمتر است.

چه یاوه‌هایی نوشتی سلیمی. فکر نمی‌کردم روزی برسد که نوشتن برایم اینقدر سخت شود. فکر نمی‌کردم وقتی حساب می‌کنم با هفده میلیون و سیصد و هشتاد هزار تومنی که جمع کردم توانسته‌ایم چند بچه را موقتا خوشحال کنیم، به جای رضایت گریه‌ام بگیرد. فکر نمی‌کردم تنها به درمانگاه رفتن و به خانه برگشتن هرگز برایم عادی نشود. فکر نمی‌کردم اینقدر دلم بخواهد او را بغل کنم و صبر کنم تا گرمای بدنش یخ قلبم را آب کند.

تمام کلمات بیهوده‌اند. داستان تازه‌ام را با صحنه‌ی هم‌آغوشی شروع کردم، و بعد که زن سیگارش را در تختخواب روشن کرد و خاکسترش را تکاند روی کمر مرد و خندیدند، دلم خواست بقیه‌ی داستان را ننویسم. دلم خواست لااقل یک‌نفر همان‌جا بماند و سیراب شود. به جای همه‌ی ما عطش‌ناک‌ها.

خانم همسایه همیشه به من می‌گوید ریش سفید. بعد می‌خندد. چشم‌های زیبایی دارد و موهایی نرم و بلند. شوهر خانم همسایه از من متنفر است، لابد فکر می‌کند با زنش لاس می‌زنم. مرد آرام عجیبی است و شلوار جین را هنوز با پیراهن آبی و کالج براق ست می‌کند. من صرفا با گربه‌های حیاط لاس می‌زنم. یا با سگ‌های درکه و دربند. یا با کلاغ‌های توچال. کارم با آدم‌ها خیلی وقت است تمام شده.

دیشب نخوابیده‌ام و از صبح هم مجبور بوده‌ام قوی باشم. برای همین است که چرت می‌گویم. امیدوارم شما اگر آدم خسته‌ای هستید، یار خوشرنگ خوش‌صدایی با لبانی به طعم کارامل داشته‌باشید و فرصت کنید وسط روز برایش بمیرید. من هم که می‌روم فرندز ببینم. من همیشه می‌روم فرندز ببینم.
همین.




حمیدـسلیمی
دیدگاه ها (۰)

گاه، نوازش زمان در حال گذر را احساس می‌کنم، اما گاهان دیگر، ...

تقصیر مغزم است. مغز من حرف می‌زند. من همیشه فکر می‌کردم که د...

می‌بینمت. کنار پنجره ایستاده‌ای، به شب و باران نگاه می‌کنی و...

یک “رادیو” بود که مثل پدربزرگ پیرِ پیر شده بود گاهی آنقدر “خ...

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط