یووو
یووو
اومدم با پارت جدید
مینا میشه یکم حمایتاتونو ببرین بالاتر؟
من واقعن باید به یه چیزی دلمو خوش کنم؟
واقعن توی پیج قبلیم خیلی خوشحال میشدم تعداد لایکاتون به ۴۶ هم میرسید
به هر حال لایک کردن شما کلیییی به من انرژی میده
________________________
نائومی:آکیرا خواهش....
نمیتونم بگم یکم ترسیده بودم چون واقعا وحشت زده بودم چون نمیخواستم تنها فرد زندگیمو از دست بدم من فقط آکیرا رو داشتم برای همین حتی وقتی به این فکر میکردم که ممکنه آسیب ببینه آزارم میداد میخواستم برم سمتش که با صدایی بلند سر جا متوقف شدم ۳ تا شلیک گلوله پشت سر هم
نائومی:آ..آکیرا
بخاطر گرد و خاکی که شده بود هیچی نمیدیدم و این نگرانیمو بیشتر میکرد
فردی قد بلند با بچه ای توی بغلش که انگار بی جون بود و توی دست دیگش هم یه اسلحه بود اومد بیرون اون....اون آکیرا بود
با سر و صورتی خونی
...:هی این برادر توئه؟
نائومی:چرا...چرا انقدر صورتش خونیه؟
وقتی یکم تونستم واضح تر ببینم فهمیدم اون فرد تمام اون مردا رو کشته و چیزی به سینه ی آکیرا برخورد کرده که باعث شده به قلبش برخورد کنه و قلبشو تا حدودی پاره کنه
نائومی:نه...نه نه نهههه خواهش میکنم نهه(با داد)
جسم بی جون آکیرا رو از دست اون مرد کشیدم و توی بغل خودم گرفتمش
نائومی:نه آکیرا لطفا...لطفا نفس....بکش من... من دیگه بدون......تو نمیتونم(نقطه ها
گریه ئن)
اون فرد با زخم های گوشه ی لبش فقط به من خیره شده بود
نائومی:توی...لعنتی با برادرم....چیکار کردی چرا به اون.....شلیک کردی؟(با داد و گریه)
هنوز باورم نمیشد اون....اون جسد آکیرا بود که من توی بغلم گرفته بودمش
انگار تمام خاطرات خوشی که باهم داشتیم مثل فیلم کوتاهی از جلوم رد میشد
مثلا مثل وقتی که تازه راه میرفت یبار اومد و یکی از کتاب های مورد علاقم روکه مامانم برای تولدم خریده بود بهم داد در حالی که اونا میخواستن با اون کتاب سورپرایزم کنن
صداهای خنده ی آکیرا گریه هاش داد و بیداد هاش همشون توی سرم میچرخید چشماش بسته بودن ولی لبخندش هنوز بود
یاد وقتی که نوزاد بود افتادم من همیشه بالای سرش بودم و ازش مراقبت میکردم و فکر میکردم چون من مراقبشم اون توی خواب میخنده
اون مرد خم شد و با صدایی آروم بهم گف
....:گوش کن دختر من...من کسی نبودم که اونو کشت من حتا اون بچه رو ندیدم و وقتی دیدمش که روی زمین با چاقویی خونی افتاده بود تقصیر هارو گردن من ننداز من بی دلیل بچه ها رو نمیکشم
(حالا اینکه داره دروغ میگه درست ولی خب دیگه مثلا احساسیه😂 و منم دارم گند میزنم تو این صحنه های احساسی)
نائومی:چا...چاقو؟
...: اوهوم میدونم برات سخته ولی باید با واقعیت رو به رو بشی که اون دیگه مرده متاسفم
اون راست میگف من حتی اگرم نمیخواستم آکیرا دیگه مرده بود:)
~~
مایل به پارت ۳؟
اومدم با پارت جدید
مینا میشه یکم حمایتاتونو ببرین بالاتر؟
من واقعن باید به یه چیزی دلمو خوش کنم؟
واقعن توی پیج قبلیم خیلی خوشحال میشدم تعداد لایکاتون به ۴۶ هم میرسید
به هر حال لایک کردن شما کلیییی به من انرژی میده
________________________
نائومی:آکیرا خواهش....
نمیتونم بگم یکم ترسیده بودم چون واقعا وحشت زده بودم چون نمیخواستم تنها فرد زندگیمو از دست بدم من فقط آکیرا رو داشتم برای همین حتی وقتی به این فکر میکردم که ممکنه آسیب ببینه آزارم میداد میخواستم برم سمتش که با صدایی بلند سر جا متوقف شدم ۳ تا شلیک گلوله پشت سر هم
نائومی:آ..آکیرا
بخاطر گرد و خاکی که شده بود هیچی نمیدیدم و این نگرانیمو بیشتر میکرد
فردی قد بلند با بچه ای توی بغلش که انگار بی جون بود و توی دست دیگش هم یه اسلحه بود اومد بیرون اون....اون آکیرا بود
با سر و صورتی خونی
...:هی این برادر توئه؟
نائومی:چرا...چرا انقدر صورتش خونیه؟
وقتی یکم تونستم واضح تر ببینم فهمیدم اون فرد تمام اون مردا رو کشته و چیزی به سینه ی آکیرا برخورد کرده که باعث شده به قلبش برخورد کنه و قلبشو تا حدودی پاره کنه
نائومی:نه...نه نه نهههه خواهش میکنم نهه(با داد)
جسم بی جون آکیرا رو از دست اون مرد کشیدم و توی بغل خودم گرفتمش
نائومی:نه آکیرا لطفا...لطفا نفس....بکش من... من دیگه بدون......تو نمیتونم(نقطه ها
گریه ئن)
اون فرد با زخم های گوشه ی لبش فقط به من خیره شده بود
نائومی:توی...لعنتی با برادرم....چیکار کردی چرا به اون.....شلیک کردی؟(با داد و گریه)
هنوز باورم نمیشد اون....اون جسد آکیرا بود که من توی بغلم گرفته بودمش
انگار تمام خاطرات خوشی که باهم داشتیم مثل فیلم کوتاهی از جلوم رد میشد
مثلا مثل وقتی که تازه راه میرفت یبار اومد و یکی از کتاب های مورد علاقم روکه مامانم برای تولدم خریده بود بهم داد در حالی که اونا میخواستن با اون کتاب سورپرایزم کنن
صداهای خنده ی آکیرا گریه هاش داد و بیداد هاش همشون توی سرم میچرخید چشماش بسته بودن ولی لبخندش هنوز بود
یاد وقتی که نوزاد بود افتادم من همیشه بالای سرش بودم و ازش مراقبت میکردم و فکر میکردم چون من مراقبشم اون توی خواب میخنده
اون مرد خم شد و با صدایی آروم بهم گف
....:گوش کن دختر من...من کسی نبودم که اونو کشت من حتا اون بچه رو ندیدم و وقتی دیدمش که روی زمین با چاقویی خونی افتاده بود تقصیر هارو گردن من ننداز من بی دلیل بچه ها رو نمیکشم
(حالا اینکه داره دروغ میگه درست ولی خب دیگه مثلا احساسیه😂 و منم دارم گند میزنم تو این صحنه های احساسی)
نائومی:چا...چاقو؟
...: اوهوم میدونم برات سخته ولی باید با واقعیت رو به رو بشی که اون دیگه مرده متاسفم
اون راست میگف من حتی اگرم نمیخواستم آکیرا دیگه مرده بود:)
~~
مایل به پارت ۳؟
۴.۶k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.