𝒫𝒶𝓇𝓉 12 🌪✙
𝒫𝒶𝓇𝓉 12 🌪✙
جیمین ویو
لباسامو عوض کردم و خودمو رو تخت پرت کردم و نفهمیدم کی خوابم برد
........
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه کردم آقای مین بود ( حسابدار شرکت ) تماسو وصل کردم
قبل از اینکه چیزی بگم شروع کرد به حرف زدن
آقای مین : سلام صبحتون بخیر آقا خواستم بگم ک الان شریکای شرکت اومدن و میخوان شمارو ببینن
جیمین : چرا؟
آقای مین : نمیدونم هر چی ازشون پرسیدم گفتن به من مربوط نیست
جیمین : باشه خودمو میرسونم
گوشیو قطع کردم و بلند شدم لباسامو عوض کردم و رفتم پایین تو سالن هیچکس نبود به ساعت نگاه کردن ساعت 6 صبح بود آخه الان چه وقت قرار گذاشتنه اوففف
رفتم سمت ماشین و سوار شدم و به سمت شرکت روندم
ا/ت ویو
از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ساعت 8 بود لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون همه ی نگهبانا جلوی در وایساده بودن و گرم صحبت بودن
با فکری ک توی سرم جرقه زد به خودم اومدم حالا وقتشه
آروم جوری ک نفهمن رفتم سمت اتاقی ک ته راهرو بود درشو باز کردم لعنتی دوربین داشت سریع دوییدم و درو باز کردم از پله ها رفتم پایین و از عمارت خارج شدم حتما تا الان فهمیدن پس با تمام سرعت میدوییدم تا از اون عمارت نفرین شده دور بشم با صدای اسلحه ای ک اومد به خودم اومدم و سرعتمو بیشتر کردم هنوز منو پیدا نکرده بودن به خودم اومدم توی جنگل بودم وسط جنگل از این خوشحال بودم ک از دستشون فرار کردم ولی حالا وسط یه جنگل گم شده بودم هنوز کامل دور نشده بودم برای همین شروع کردم راه رفتن راهی ک نمیدونم کجا میرفت این راه به کجا میرسه؟
.........
شب شده بود و همچنان واسه خودم راه میرفتم خیلی دور شده بودم مطمعنم نمیتونن پیدام کنن البته اگه همینجا به دست یکی از این حیوونا کشته نشم
خیلی گشنم بود از صبح تا حالا هیچی نخورده بودم ... به یه درخت تکیه دادم جنگل غرق سکوت بود هیچ صدایی نمیومد همونجوری ک به درخت تکیه داده بودم نشستم چشمامو بستم تا یکم آروم شم
چند دقیقه ای میشد تو همین وضع بودم ک با صدای پایی سریع چشمامو باز کردم و اطرافو نگاه کردم هیچی نبود فکر کردم خیالاتی شدم اما ....
بازم اون صدای پا اومد دیگه داشتم دیوونه میشدم
ا/ت : ک کی اونجاس ؟
جوابی نشنیدم
از جام بلند شدم یه سایه ای دیدم خوب ک دقت کردم سایه یه آدم بود پاهام خشک شده بود نمیتونستم تکونشون بدم اون سایه بهم نزدیک تر میشد زل زده بودم بهش تا اینکه چسبید بهم حتی جرعت نداشتم به صورتش نگاه کنم به یقه پیرهنش خیره شده بودم یه لحظه به خودم اومدم خواستم جیغ بزنم ک سریع با دستم جلوی دهنمو گرفت نگاش کردم...باورم نمیشه اینکه ..
جیمین : جیغ نزن برای چی میخوای داد بزنی
با چشمای گرد شده نگاش میکردم
جیمین : تو دیوونه ای؟ چرا فرار کردی
فقط بهش زل زده بودم
جیمین : ببین دستمو بر میدارم داد نزن خب؟
سرمو به معنی باشه تکون دادم دستشو برداشت
جیمین : حالا بگو چرا فرار کردی؟
ا/ت : من.. من
جیمین : تو؟
ا/ت : ....
جیمین : گفتم چرا فرار کردی
ا/ت :....من نمیخوام توی اون خونه باشم
جیمین : چی؟...خب چرا؟
ا/ت : من...باباتو دوست ندارم
جیمین ویو
وقتی صبح سر جلسه بودم بهم خبر دادن ک فرار کرده نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست بره... فقط بخاطر باباعه اگذنه چیز دیگه ای نیست نمیتونه ام باشه
حدس میزدم رفته باشه تو جنگل چون توی این تایم فقط میتونه اونجا بره شب شده بود داشتم دنبالش میگشتم ک دیدمش کنار یه درخت نشسته بود...
با این حرفش تعجب کردم یعنی چی ک بابامو دوست نداره مگه خودش با بابا نیومده بود
جیمین : پس چرا باهاش اومدی؟
ا/ت : واقعا فکر کردی من باهاش اومدم؟
با تعجب نگاش کردم
ا/ت : من تو خونه ی شما مستاجر بودم به بهونه اجاره خونه ای ک گفتن فردا براش میارم یه شب آدماشو فرستاد و بعد از بیهوش کردنم چشمامو تو خونه ی شما باز کردم یعنی من نمیخواستم...
با حرفایی ک زد خیلی تعجب کرده بودم نمیدونستم باید چی بگم
جیمین : م من
تا خواستم چیزی بگم صدای نگهبانا اومد
نگهبان : کی اونجاس
میدونستم اگه پیدامون کنن برامون بد میشه دستشو گرفتم و دوییدم سمت جلو صداش اومد
ا/ت : کجا میری
جیمین : باید از اینجا بریم
دیگه چیزی نگفت و دنبالم میدویید داشتن بهمون میرسیدن اونجا یه سنگ خیلی بزرگ بود دستشو محکم تر گرفتم و رفتیم زیر سنگ تا مارو نبینن نفس نفس میزدیم
جیمین ویو
لباسامو عوض کردم و خودمو رو تخت پرت کردم و نفهمیدم کی خوابم برد
........
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه کردم آقای مین بود ( حسابدار شرکت ) تماسو وصل کردم
قبل از اینکه چیزی بگم شروع کرد به حرف زدن
آقای مین : سلام صبحتون بخیر آقا خواستم بگم ک الان شریکای شرکت اومدن و میخوان شمارو ببینن
جیمین : چرا؟
آقای مین : نمیدونم هر چی ازشون پرسیدم گفتن به من مربوط نیست
جیمین : باشه خودمو میرسونم
گوشیو قطع کردم و بلند شدم لباسامو عوض کردم و رفتم پایین تو سالن هیچکس نبود به ساعت نگاه کردن ساعت 6 صبح بود آخه الان چه وقت قرار گذاشتنه اوففف
رفتم سمت ماشین و سوار شدم و به سمت شرکت روندم
ا/ت ویو
از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ساعت 8 بود لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون همه ی نگهبانا جلوی در وایساده بودن و گرم صحبت بودن
با فکری ک توی سرم جرقه زد به خودم اومدم حالا وقتشه
آروم جوری ک نفهمن رفتم سمت اتاقی ک ته راهرو بود درشو باز کردم لعنتی دوربین داشت سریع دوییدم و درو باز کردم از پله ها رفتم پایین و از عمارت خارج شدم حتما تا الان فهمیدن پس با تمام سرعت میدوییدم تا از اون عمارت نفرین شده دور بشم با صدای اسلحه ای ک اومد به خودم اومدم و سرعتمو بیشتر کردم هنوز منو پیدا نکرده بودن به خودم اومدم توی جنگل بودم وسط جنگل از این خوشحال بودم ک از دستشون فرار کردم ولی حالا وسط یه جنگل گم شده بودم هنوز کامل دور نشده بودم برای همین شروع کردم راه رفتن راهی ک نمیدونم کجا میرفت این راه به کجا میرسه؟
.........
شب شده بود و همچنان واسه خودم راه میرفتم خیلی دور شده بودم مطمعنم نمیتونن پیدام کنن البته اگه همینجا به دست یکی از این حیوونا کشته نشم
خیلی گشنم بود از صبح تا حالا هیچی نخورده بودم ... به یه درخت تکیه دادم جنگل غرق سکوت بود هیچ صدایی نمیومد همونجوری ک به درخت تکیه داده بودم نشستم چشمامو بستم تا یکم آروم شم
چند دقیقه ای میشد تو همین وضع بودم ک با صدای پایی سریع چشمامو باز کردم و اطرافو نگاه کردم هیچی نبود فکر کردم خیالاتی شدم اما ....
بازم اون صدای پا اومد دیگه داشتم دیوونه میشدم
ا/ت : ک کی اونجاس ؟
جوابی نشنیدم
از جام بلند شدم یه سایه ای دیدم خوب ک دقت کردم سایه یه آدم بود پاهام خشک شده بود نمیتونستم تکونشون بدم اون سایه بهم نزدیک تر میشد زل زده بودم بهش تا اینکه چسبید بهم حتی جرعت نداشتم به صورتش نگاه کنم به یقه پیرهنش خیره شده بودم یه لحظه به خودم اومدم خواستم جیغ بزنم ک سریع با دستم جلوی دهنمو گرفت نگاش کردم...باورم نمیشه اینکه ..
جیمین : جیغ نزن برای چی میخوای داد بزنی
با چشمای گرد شده نگاش میکردم
جیمین : تو دیوونه ای؟ چرا فرار کردی
فقط بهش زل زده بودم
جیمین : ببین دستمو بر میدارم داد نزن خب؟
سرمو به معنی باشه تکون دادم دستشو برداشت
جیمین : حالا بگو چرا فرار کردی؟
ا/ت : من.. من
جیمین : تو؟
ا/ت : ....
جیمین : گفتم چرا فرار کردی
ا/ت :....من نمیخوام توی اون خونه باشم
جیمین : چی؟...خب چرا؟
ا/ت : من...باباتو دوست ندارم
جیمین ویو
وقتی صبح سر جلسه بودم بهم خبر دادن ک فرار کرده نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست بره... فقط بخاطر باباعه اگذنه چیز دیگه ای نیست نمیتونه ام باشه
حدس میزدم رفته باشه تو جنگل چون توی این تایم فقط میتونه اونجا بره شب شده بود داشتم دنبالش میگشتم ک دیدمش کنار یه درخت نشسته بود...
با این حرفش تعجب کردم یعنی چی ک بابامو دوست نداره مگه خودش با بابا نیومده بود
جیمین : پس چرا باهاش اومدی؟
ا/ت : واقعا فکر کردی من باهاش اومدم؟
با تعجب نگاش کردم
ا/ت : من تو خونه ی شما مستاجر بودم به بهونه اجاره خونه ای ک گفتن فردا براش میارم یه شب آدماشو فرستاد و بعد از بیهوش کردنم چشمامو تو خونه ی شما باز کردم یعنی من نمیخواستم...
با حرفایی ک زد خیلی تعجب کرده بودم نمیدونستم باید چی بگم
جیمین : م من
تا خواستم چیزی بگم صدای نگهبانا اومد
نگهبان : کی اونجاس
میدونستم اگه پیدامون کنن برامون بد میشه دستشو گرفتم و دوییدم سمت جلو صداش اومد
ا/ت : کجا میری
جیمین : باید از اینجا بریم
دیگه چیزی نگفت و دنبالم میدویید داشتن بهمون میرسیدن اونجا یه سنگ خیلی بزرگ بود دستشو محکم تر گرفتم و رفتیم زیر سنگ تا مارو نبینن نفس نفس میزدیم
۹۴.۶k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.