تقریبا از نیمه شب گذشته بود و هنوز این چهار نفر توی کافه هتل ...
ᴘᴀʀᴛ•⁶
تقریبا از نیمه شب گذشته بود و هنوز این چهار نفر توی کافه هتل بودن. فلیکس دیگه داشت کم کم نگران میشد تصمیم گرفت به گوشی جونگین زنگ بزنه، اما بلافاصله فهمید گوشی جونگین دقیقا روی میز جلو کاناپه قرار داره. با پوشیدن یک هودی مشکی رنگ از اتاق خارج شد. سوار آسانسور رو فشرد، ولی قبل از اینکه در کامل بسته بشه فرد قد بلندی وارد آسانسور شد. فلیکس اول متوجه نشد اون فرد کیه اما با توجه به بوی قهوه به شدت آشنا فهمید هیونجینه!
" داری میری دنبال جونگین؟ "
ترجیح میداد حرفی نزنه و فقط سر تکون داد.
" درکت میکنم نمیخوای باهامون راه بیای... حق داری"
و باز هم هیچ حرفی نزد، بغض عجیبی داشت خفش میکرد، کافی بود هیونجین یک کلمه دیگه بگه تا بشینه تا خود صبح زار بزنه. ولی خوشبختانه هیونجین دیگه هیچ حرفی نزد، تا اینکه در آسانسور باز شد و به سمت کافه هتل راهشو کج کرد. اینکه دید هیونجین هم داره دنبالش میاد چیز عجیبی نبود، بالاخره شاید اونم اومده بود خبری بگیره.
وارد کافه شد ولی هیچکس رو اونجا ندید، به سمت صاحب کافه رفت.
"ببخشید، چهار نفرو ندید اینجا نشسته باشن؟"
صاحب کافه اخمی کردو پارچه ای برداشت تا لیوان توی دستش رو خشک کنه.
"چرا، چند دقیقه پیش از اینجا بیرون رفتن"
بدون هیچ حرفی از کافه بیرون رفت، نمیدونست توی این شهر به این بزرگی کجارو دنبال جونگین بگرده، نگاهی به پشتش انداخت، به سمت هیونجین رفت.
"به تو خبر ندادن کجا میرن؟"
به نشونه منفی سری تکون داد. پوفی از سر کلافگی کشید و روی صندلی کمی اون ور تر از کافه نشست. هیونجین که موقعیت رو مناسب دونست، اروم کنارش نشست.
"هنوزم نمیخوای باهام حرف بزنی؟ میدونم دلخوری ولی.. ولی من دیگه نمیتونم این بی محلیاتو تحمل کنم..."
وقتی دید پسرک مو بلوند هیچ حرفی نمیزنه با کشیدن دستش زیر چونه پسر مجبورش کرد به چشماش زل بزنه.
"هر چقدر میخوای سرم داد بزن، اصلا هر چقدر میخوای سیلی بزن بهم، ولی جوری رفتار نکن که انگار یه غریبم"
لحظه ای حس کرد قلبش دیگه نمیزنه، این مردک از کی اینقدر رومانتیک شده بود؟ سریع چونه اش رو از دست مرد آزاد کرد و به آسمون خیره شد.
"میدونی هیون، من هنوز نتونستم درک کنم چرا اومدین اینجا... حتی هنوز نتونستم درک کنم بهم زنگ نزدی، یا حتی پیام..."
آروم خندید و دوباره پسرک رو مجبور کرد نگاهش کنه.
" تو مگه از وضعیت من با خبر بودی؟ بعد رفتنت شب و روزم یکی شده بود. هیونگ مجبورم میکرد غذا بخورم... گوشیمم بعد رفتنت انداختم دور"
با چشمای گرد شده با تعجب لب زد.
"انداختی دور؟؟؟ "
ـــــــــــــــــــــــــ
ادامش تو کامنتا💋
تقریبا از نیمه شب گذشته بود و هنوز این چهار نفر توی کافه هتل بودن. فلیکس دیگه داشت کم کم نگران میشد تصمیم گرفت به گوشی جونگین زنگ بزنه، اما بلافاصله فهمید گوشی جونگین دقیقا روی میز جلو کاناپه قرار داره. با پوشیدن یک هودی مشکی رنگ از اتاق خارج شد. سوار آسانسور رو فشرد، ولی قبل از اینکه در کامل بسته بشه فرد قد بلندی وارد آسانسور شد. فلیکس اول متوجه نشد اون فرد کیه اما با توجه به بوی قهوه به شدت آشنا فهمید هیونجینه!
" داری میری دنبال جونگین؟ "
ترجیح میداد حرفی نزنه و فقط سر تکون داد.
" درکت میکنم نمیخوای باهامون راه بیای... حق داری"
و باز هم هیچ حرفی نزد، بغض عجیبی داشت خفش میکرد، کافی بود هیونجین یک کلمه دیگه بگه تا بشینه تا خود صبح زار بزنه. ولی خوشبختانه هیونجین دیگه هیچ حرفی نزد، تا اینکه در آسانسور باز شد و به سمت کافه هتل راهشو کج کرد. اینکه دید هیونجین هم داره دنبالش میاد چیز عجیبی نبود، بالاخره شاید اونم اومده بود خبری بگیره.
وارد کافه شد ولی هیچکس رو اونجا ندید، به سمت صاحب کافه رفت.
"ببخشید، چهار نفرو ندید اینجا نشسته باشن؟"
صاحب کافه اخمی کردو پارچه ای برداشت تا لیوان توی دستش رو خشک کنه.
"چرا، چند دقیقه پیش از اینجا بیرون رفتن"
بدون هیچ حرفی از کافه بیرون رفت، نمیدونست توی این شهر به این بزرگی کجارو دنبال جونگین بگرده، نگاهی به پشتش انداخت، به سمت هیونجین رفت.
"به تو خبر ندادن کجا میرن؟"
به نشونه منفی سری تکون داد. پوفی از سر کلافگی کشید و روی صندلی کمی اون ور تر از کافه نشست. هیونجین که موقعیت رو مناسب دونست، اروم کنارش نشست.
"هنوزم نمیخوای باهام حرف بزنی؟ میدونم دلخوری ولی.. ولی من دیگه نمیتونم این بی محلیاتو تحمل کنم..."
وقتی دید پسرک مو بلوند هیچ حرفی نمیزنه با کشیدن دستش زیر چونه پسر مجبورش کرد به چشماش زل بزنه.
"هر چقدر میخوای سرم داد بزن، اصلا هر چقدر میخوای سیلی بزن بهم، ولی جوری رفتار نکن که انگار یه غریبم"
لحظه ای حس کرد قلبش دیگه نمیزنه، این مردک از کی اینقدر رومانتیک شده بود؟ سریع چونه اش رو از دست مرد آزاد کرد و به آسمون خیره شد.
"میدونی هیون، من هنوز نتونستم درک کنم چرا اومدین اینجا... حتی هنوز نتونستم درک کنم بهم زنگ نزدی، یا حتی پیام..."
آروم خندید و دوباره پسرک رو مجبور کرد نگاهش کنه.
" تو مگه از وضعیت من با خبر بودی؟ بعد رفتنت شب و روزم یکی شده بود. هیونگ مجبورم میکرد غذا بخورم... گوشیمم بعد رفتنت انداختم دور"
با چشمای گرد شده با تعجب لب زد.
"انداختی دور؟؟؟ "
ـــــــــــــــــــــــــ
ادامش تو کامنتا💋
- ۲.۷k
- ۲۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط