ببخشید ولی برای چی اومدین اینجا

ᴘᴀʀᴛ•⁴
"ببخشید، ولی برای چی اومدین اینجا؟"
لحن سردو تندش هر چهار نفرو متعجب کرد. هیونجین میدونست اینجوری میشه، میدونست فلیکس قراره بدترین ورژن خودش رو به نمایش بزاره، ولی دلتنگش بود.
"بابت این رفتار هیونگ ازتون عذر میخوام، چون تازه اومدیم اینجا میگرن هاش بیشتر شدن، و همینطور کج خلق تر شده"
با خنده ای پسوندش سعی کرد جو رو تغییر بده و موفق هم شد. چان خنده کوتاهی کرد.
"میدونی جونگین، لیکس حق داره اینجوری حرف بزنه.."
هنوز حرفش تموم نشده بود که فلیکس با شتاب از روی کاناپه کرمی رنگ بلند شد، لب زد.
"خوبه خودتم میدونی حق دارم هیونگ،چرا وقتی داشتم تک تکتونو فراموش میکردم سر و کلتون پیدا شد؟ بعد رفتنم از کره باهاتون تماس میگرفتم ولی یه هفته بهتون زنگ نزدم همتون فراموشم کردین"
بغض توی صداش رو به وضوح میشد فهمید. چان خواست حرفی بزنه که لینو اروم از روی کاناپه بلند شد و به سمت فلیکس رفت.
"ببین لیکس، درسته کار ما سه نفر اشتباه بوده... اشتباه کردیم به زور فرستادیمت آفریقا ولی این دلیل نمیشه هر چی از دهنت در میاد بگی"
با پوزخندی که فلیکس زد، جونگین فهمید دعوای بزرگی در راهه، رفت و بین اون دو نفر قرار گرفت.
"ببینید شما الان خسته راهید، هیونگم الان خستس نمیفهمه چی میگه شما برید استراحت کنید تا بعدا توی موقعیت مناسب با هم حرف بزنید، باشه؟"
جونگین سعی میکرد با منطقی حرف زدن مانع دعوا بشه ولی زکی خیال باطل فقط بنزینی بود روی آتیش.
"جونگین الان این موضوع هیچ ربطی به تو نداره لطفا دخالت نکن"
از این حرفش ناراحت شده بود ولی نشون نمیداد. هان که تا الان ساکت بود بلند شد و به سمت اون دو نفر رفت.
" بچها حق با جونگینه، فلیکس توعم داری زیاده روی میکنی، بسه دیگه"
با اخم ترسناکی به سمت هان رفت، بخاطر هم قد بودنشون بیشتر بهش نزدیک شد.
" من دارم زیاده روی میکنم؟ اون از هیونجین که روز اخر حتی نگاهمم نمیکرد این از شماها که بعد یه هفته کلا فراموشم کردین"
هان نگاه نگرانی به پسرک مو بلوند عصبی انداخت.
"اگه فراموشت کرده بودیم، چرا الان اومدیم اینجا؟ اصلا من و لینو و چان به درک، هیون چی؟ هیون که شب و روز عین ابر بهار اشک میریخت چی؟ من یکی اولین بار بود هیونو اونجوری میدیدم چه برسه به لینو هیونگ..الان ما میریم اتاق خودمون شب میریم کافه هتل میشینیم حرف میزنیم باشه؟"
حرف هاش منطقی بودن و همین برای قانع کردن فلیکس کافی بود. پس بدون هیچ حرفی وارد اتاق شد و درو بست. هیونجین که تا الان نظاره گر کارهاشون بود کیف مشکی رنگش رو برداشت و به سمت در رفت.
"بعید بدونم بتونید راضیش کنید...الان عین یه بمب ساعتیه که هیچکس نمیدونه کی قراره منفجر بشه"
ــــــــــــــــــــ
نظرت؟ 🍒
دیدگاه ها (۲)

ᴘᴀʀᴛ•⁵چان هم بلند شد و به سمت جونگینی رفت که از استرس زیاد پ...

ᴘᴀʀᴛ•⁶تقریبا از نیمه شب گذشته بود و هنوز این چهار نفر توی کا...

ᴘᴀʀᴛ•³بعد رفتنش یه روز خوش ندید. همینطور که نگاهشو به سقف سف...

ᴘᴀʀᴛ•²سر درد مضحکی بعد رسیدنشون به هتل داشت مغزش رو سوراخ می...

لینو نینی#استری_کیدز #هان #لینو #هیونجین #فلیکس #سونگمین #بن...

#استری_کیدز #هان #لینو #هیونجین #فلیکس #سونگمین #بنگچان #آی_...

#استری_کیدز #هان #لینو #هیونجین #فلیکس #سونگمین #بنگچان #آی_...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط