رمان می گل فصل(2)
رمان می گل فصل(2)
می گل برگشت و به شهروز که یه شلوار گرمکن سبز با یه تیشرت سه دکمه سفید که سر استین و دور یقه اش خط سبز داشت و ماهیچه های بازوش و بیشتر جلوه میداد و گرمکنی که دور کمرش بسته بود نگاه کرد!
-سلام
یه ابروش و داد بالا و گفت:علیک سلام خانوم خوشگله!
می گل که توقع این جواب و نداشت با شرم سرش و انداخت پایین و گفت:باشه بیشتر میزنم.
-میرم دوش بگیرم زود میام...پیاز یادت نره....
با رفتنش می گل تند تند 1 پیاز پوست کند...مقداری سبزی خوردن که هر 2 روز یه بار بی بی براشون میاورد تو بشقاب گذاشت و کمی ماست ریخت و یه میز خوشگل چید....غذا که اماده شد شهروز در حالی که موهاش هنوز خیس بود و حوله اش رو دوشش بود و یه شلوارک تا زیر زانو و یه تیشرت استین حلقه ای تنگ که تمام برجستگیهای تنش نشون میداد پوشیده بود اومد و نشست سر میز!
-به به!!!زرده هاش به ادم چشمک میزنه!
-من میرم تو اتاقم!
-مگه نمیخوری؟
-میرم تو اتاقم میخورم!
-چرا؟اینجا مگه چشه؟
-نمیخوام مزاحم باشم!
اخمهاش و کرد تو هم و گفت:اگر مزاحم بودی اصلا نمیومدی تو این خونه!
تحکم تو صداش باعث شد می گل یکی از صندلیهارو بکشه و بشینه...کمی غذا کشید شروع کرد به خوردن..هرچقدر اون معذب بود شهروز تند تند و با اشتها و بدون رو دربایستی غذا میخورد...می گل خنده اش گرفت...همیشه فکر میکرد شهروز از این ادمهای عصا قورت داده است که فقط با چاقو چنگال غذا میخورن!
-چیه؟بد نگاه میکنی؟
می گل که تازه متوجه شده بود به شهروز خیره شده دوباره شروع کرد به غذا خورد و گفت:هیچی!
-نری تعریف کنی...تو اولین دختری هستی من جلوش اینطوری غذا میخورم.
می گل با تعجب نگاهش کرد...این شهروز بود یه همچین اعترافی میکرد ؟
-باز چی شد؟
-هیچی؟
شهروز در حالی که بلند شد و یه دلستر باز کرد گفت:قیافه ات هزار حرف میزنه اما هی میگی هیچی!خوب شد رفتی مدرسه و گرنه تو خونه حرف زدن یادت میرفت!
می گل لبخند زد...پس شهروز متوجه بود می گل زیاد حرف نمیزنه و بیرون نمیاد...گاهی فکر میکرد اون و یادش رفته!
شهروز هم به کابینت تکیه داده بود و خیره نگاهش میکرد...بعد از 3-4 ماه اینطوری نگاهش میکرد..تازه داشت کشف میکرد می گل چقدر زیباست...چشمهای کشیده ابی....بینی کوچیک قلمی...لبهای گوشتی و برجسته....گونه های استخوانی....موهای لخت و بلند!که خیلی کم میدیدشون!
می گل که حس کرد نگاه شهروز داره سنگین میشه از جاش بلند شد و گفت:با اجازه...تموم شد صدام کنید جمع میکنم!
-مگه تو کارگری؟
-نه...ولی بالاخره که یکی باید جمعشون کنه!
-میگم فردا بی بی بیاد...تو بشین سر درست.
صبح تو مدرسه توقع داشت گلاره وقتی میبینتش از ش دلخور باشه یا اینکه تمام مدت از آراد حرف بزنه اما اینطور نبود.....تنها حرفی که از دیروز توسط گلاره گفته شد این بود که آراد به گلاره هم تاکید کرده بود , شده یک بار می گل بهش زنگ بزنه و گلاره هم گفته بود که من موافق این رابطه ام اما تصمیم نهایی رو خودت بگیر من هیچ دخالتی نمیکنم....
می گل هم تصمیم گرفت همون روز باهاش تماس بگیره و به قول معروف سنگ هاش و باهاش وا بکنه!
از در مدرسه که اومدند بیرون گلاره به پهلوی می گل زد و گفت:ماشین آراده!
می گل برگشت و به 206 مشکی رنگی که اون سمت خیابون ایستاده بود نگاه کرد..همون موقع اراد براش چراغ زد...روش و برگردوند و همونطور که همراه سما و گلاره قدم برمیداشت گفت:مگه کار و زندگی نداره؟
گلاره:دیوونه شده دیگه....تا بهش زنگ نزنی کار هر روزش میشه همین!
بحث در مورد رابطه ی پسر دخترها و واقعی بودن و نبودنش بالا گرفته بود که می گل متوجه شد یکی بعد از چند بوق صداش زد! با خیال اینکه آراده روش برگردوند اما در کمال نا باوری علی و دید که تو یه آزارا سفید نشسته و صداش میزنه...نا خودآگاه برگشت و به پشت سرش نگاه کرد...ماشین آراد کمی دور تر ایستاده بود...میدونست آراد شاهد این صحنه است اما قیافه اش و نمیدید.به سمت ماشین علی رفت و گفت بله؟
-سوار شو کارت دارم.
-باید برم خونه!
-مثل دیروز که یه راست رفتی خونه؟
استرس و ترس تو چشمهاش خونه کرد ...میدونست این دست بردار نیست...برای اینکه تو خیابون زیاد دیده نشه و جلب توجه نکنه خدا حافظی سرسری از سما و گلاره کرد و در برابر چشمهای حیرت زده اون دو تا و البته چشمهای به اشک نشسته آراد سوار ماشین علی شد و علی هم پاش و گذاشت رو گاز و ماشین و از جا کند!
-کارتون درست نبود....خانم موحد شرط کرده اگر مورد اخلاقی ازم ببینه اخراجم میکنه!
-پس واجب شد برم گزارش دیروزت و بهش بدم!
-مگه دیروز چی شده؟
-چی نشده؟؟؟تو فقط واسه من و شهروز جا نماز اب میکشی؟
-این چه حرفیه؟دوست پسر دوستم اومد دنبالش از من خواستن برسوننم خونه!تازه باز هم راضی نبودم....اما بی احترامی بود اگر سوار نمیشدم.رادآراد
-آهااااا!کافی شاپم نمیرفتی بد بود نه؟
می گل برگشت و به شهروز که یه شلوار گرمکن سبز با یه تیشرت سه دکمه سفید که سر استین و دور یقه اش خط سبز داشت و ماهیچه های بازوش و بیشتر جلوه میداد و گرمکنی که دور کمرش بسته بود نگاه کرد!
-سلام
یه ابروش و داد بالا و گفت:علیک سلام خانوم خوشگله!
می گل که توقع این جواب و نداشت با شرم سرش و انداخت پایین و گفت:باشه بیشتر میزنم.
-میرم دوش بگیرم زود میام...پیاز یادت نره....
با رفتنش می گل تند تند 1 پیاز پوست کند...مقداری سبزی خوردن که هر 2 روز یه بار بی بی براشون میاورد تو بشقاب گذاشت و کمی ماست ریخت و یه میز خوشگل چید....غذا که اماده شد شهروز در حالی که موهاش هنوز خیس بود و حوله اش رو دوشش بود و یه شلوارک تا زیر زانو و یه تیشرت استین حلقه ای تنگ که تمام برجستگیهای تنش نشون میداد پوشیده بود اومد و نشست سر میز!
-به به!!!زرده هاش به ادم چشمک میزنه!
-من میرم تو اتاقم!
-مگه نمیخوری؟
-میرم تو اتاقم میخورم!
-چرا؟اینجا مگه چشه؟
-نمیخوام مزاحم باشم!
اخمهاش و کرد تو هم و گفت:اگر مزاحم بودی اصلا نمیومدی تو این خونه!
تحکم تو صداش باعث شد می گل یکی از صندلیهارو بکشه و بشینه...کمی غذا کشید شروع کرد به خوردن..هرچقدر اون معذب بود شهروز تند تند و با اشتها و بدون رو دربایستی غذا میخورد...می گل خنده اش گرفت...همیشه فکر میکرد شهروز از این ادمهای عصا قورت داده است که فقط با چاقو چنگال غذا میخورن!
-چیه؟بد نگاه میکنی؟
می گل که تازه متوجه شده بود به شهروز خیره شده دوباره شروع کرد به غذا خورد و گفت:هیچی!
-نری تعریف کنی...تو اولین دختری هستی من جلوش اینطوری غذا میخورم.
می گل با تعجب نگاهش کرد...این شهروز بود یه همچین اعترافی میکرد ؟
-باز چی شد؟
-هیچی؟
شهروز در حالی که بلند شد و یه دلستر باز کرد گفت:قیافه ات هزار حرف میزنه اما هی میگی هیچی!خوب شد رفتی مدرسه و گرنه تو خونه حرف زدن یادت میرفت!
می گل لبخند زد...پس شهروز متوجه بود می گل زیاد حرف نمیزنه و بیرون نمیاد...گاهی فکر میکرد اون و یادش رفته!
شهروز هم به کابینت تکیه داده بود و خیره نگاهش میکرد...بعد از 3-4 ماه اینطوری نگاهش میکرد..تازه داشت کشف میکرد می گل چقدر زیباست...چشمهای کشیده ابی....بینی کوچیک قلمی...لبهای گوشتی و برجسته....گونه های استخوانی....موهای لخت و بلند!که خیلی کم میدیدشون!
می گل که حس کرد نگاه شهروز داره سنگین میشه از جاش بلند شد و گفت:با اجازه...تموم شد صدام کنید جمع میکنم!
-مگه تو کارگری؟
-نه...ولی بالاخره که یکی باید جمعشون کنه!
-میگم فردا بی بی بیاد...تو بشین سر درست.
صبح تو مدرسه توقع داشت گلاره وقتی میبینتش از ش دلخور باشه یا اینکه تمام مدت از آراد حرف بزنه اما اینطور نبود.....تنها حرفی که از دیروز توسط گلاره گفته شد این بود که آراد به گلاره هم تاکید کرده بود , شده یک بار می گل بهش زنگ بزنه و گلاره هم گفته بود که من موافق این رابطه ام اما تصمیم نهایی رو خودت بگیر من هیچ دخالتی نمیکنم....
می گل هم تصمیم گرفت همون روز باهاش تماس بگیره و به قول معروف سنگ هاش و باهاش وا بکنه!
از در مدرسه که اومدند بیرون گلاره به پهلوی می گل زد و گفت:ماشین آراده!
می گل برگشت و به 206 مشکی رنگی که اون سمت خیابون ایستاده بود نگاه کرد..همون موقع اراد براش چراغ زد...روش و برگردوند و همونطور که همراه سما و گلاره قدم برمیداشت گفت:مگه کار و زندگی نداره؟
گلاره:دیوونه شده دیگه....تا بهش زنگ نزنی کار هر روزش میشه همین!
بحث در مورد رابطه ی پسر دخترها و واقعی بودن و نبودنش بالا گرفته بود که می گل متوجه شد یکی بعد از چند بوق صداش زد! با خیال اینکه آراده روش برگردوند اما در کمال نا باوری علی و دید که تو یه آزارا سفید نشسته و صداش میزنه...نا خودآگاه برگشت و به پشت سرش نگاه کرد...ماشین آراد کمی دور تر ایستاده بود...میدونست آراد شاهد این صحنه است اما قیافه اش و نمیدید.به سمت ماشین علی رفت و گفت بله؟
-سوار شو کارت دارم.
-باید برم خونه!
-مثل دیروز که یه راست رفتی خونه؟
استرس و ترس تو چشمهاش خونه کرد ...میدونست این دست بردار نیست...برای اینکه تو خیابون زیاد دیده نشه و جلب توجه نکنه خدا حافظی سرسری از سما و گلاره کرد و در برابر چشمهای حیرت زده اون دو تا و البته چشمهای به اشک نشسته آراد سوار ماشین علی شد و علی هم پاش و گذاشت رو گاز و ماشین و از جا کند!
-کارتون درست نبود....خانم موحد شرط کرده اگر مورد اخلاقی ازم ببینه اخراجم میکنه!
-پس واجب شد برم گزارش دیروزت و بهش بدم!
-مگه دیروز چی شده؟
-چی نشده؟؟؟تو فقط واسه من و شهروز جا نماز اب میکشی؟
-این چه حرفیه؟دوست پسر دوستم اومد دنبالش از من خواستن برسوننم خونه!تازه باز هم راضی نبودم....اما بی احترامی بود اگر سوار نمیشدم.رادآراد
-آهااااا!کافی شاپم نمیرفتی بد بود نه؟
۵۲۷.۲k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.