حصار تنهایی من پارت ۵۹
#حصار_تنهایی_من #پارت_۵۹
منوچهر با عصبانیت دست شعبونو عقب زد و گفت: بدهیمو می دم ولی این دخترو نمی خوام.
شعبون لبخندی زد و گفت: نه دیگه نشد... هم بدهیتو می دی هم این برمی داری ... جمشید گفته دختره بدردت میخوره. تو که کثافت زیاد داری اینم قاطی اونا کن.
منوچهر از روی حرص و عصبانیت رفت سمت ماشین، با یه پاکت برگشت گرفت سمت شعبون. دستشو دراز کرد که برداره پاکت و کشید و گفت: به جمشید خان بگو این باره آخر که این کارو می کنم ...بهش بگو فقط ده میلیون از بدهیم مونده که اونم تا پنج یا شیش ماه دیگه می دم، اما دیگه برای من دختر نمیاره. اینا رو بهش میگی فهمیدی؟
شعبون پاکتو از دست منوچهر برداشت. همین جور که توی پاکتو نگاه میکرد،گفت: چرا خودت بهش نمیگی؟ آها... یادم رفته بود که جمشید گفت اگه یه بار دیگه ببیندت جای سالم تو بدنت نمیذاره!
خندید و رو به من کرد و به منوچهر گفت:
- خیرشو ببینی... هر چند می دونم به یک ماه هم نمی کشه توی تیمارستان بستریت می کنن.
همین جور که می خندید، منوچهر با حرص لباسمو کشید و برد سمت ماشین.
نزدیک ماشین که شدیم شعبون گفت : ببین منوچ! این دختره از تاریکی می ترسه. خواستی تنبیش کنی بفرستش تو انباری.
بلند بلند خندید.
مطمئنم که امشب چیزی مصرف کرده یا شایدم دلش خوشه که پولی رو که می خواست به دست آورده. سوار ماشین شدیم. هر کی رفت سمت خودش... منوچهر رادیو رو روشن کرد.چند دقیقه بعد شروع کرد با خودش حرف زدن:
- هرچی سنگه جلو پای لنگه ...یکی نبود به من بگه آخه منوچ آبت کم بود... نونت کم بود؟ کار کردنت با جمشید چی بود؟ ... که خودتو اینجوری بدبخت کنی..
یه آهی کشید و گفت: خشک بشه این شانست منوچ بدبختی که دیگه شاخ و دم نداره...
همین جور که بهش نگاه می کردم، حرفشم گوش می دادم که سرشو چرخوند طرف من و به لباسام نگاهی انداخت گفت: این چه لباساییه که تنته؟!
- ببخشید نمی دونستم قراره منو بدزدن وگرنه لباس شب می پوشیدم.
با تعجب گفت: مگه دزدیدنت؟
- پس نه... کارت دعوت برام فرستادن که بیام اینجا ،گُنه کرد در بلخ آهنگری، به شوشتر زنند گردن مسگری... یکی دیگه یه غلطی می کنه من باید تاوانشو بدم.
با خنده گفت: تو هم انگار دل پری داری ...صورتت چی شده؟
از این همه مهربونیش تعجب کردم ، و از اونجایی که تجربه بهم ثابت کرده که بابام ،هومن ، نوید و شعبون، هر کدومشون در زمان خاصی اخلاقشون دچارتغییر و تحول میشه، پس نباید به اینم اعتماد کنم.
گفتم:شعبون بهم زده.
پوفی کرد و گفت: این شعبون آدم بشو نیست. بخاطر همین اخلاق گندش بود که زنش ازش طلاق گرفت و بچه هاشو با خودش برد.
منوچهر با عصبانیت دست شعبونو عقب زد و گفت: بدهیمو می دم ولی این دخترو نمی خوام.
شعبون لبخندی زد و گفت: نه دیگه نشد... هم بدهیتو می دی هم این برمی داری ... جمشید گفته دختره بدردت میخوره. تو که کثافت زیاد داری اینم قاطی اونا کن.
منوچهر از روی حرص و عصبانیت رفت سمت ماشین، با یه پاکت برگشت گرفت سمت شعبون. دستشو دراز کرد که برداره پاکت و کشید و گفت: به جمشید خان بگو این باره آخر که این کارو می کنم ...بهش بگو فقط ده میلیون از بدهیم مونده که اونم تا پنج یا شیش ماه دیگه می دم، اما دیگه برای من دختر نمیاره. اینا رو بهش میگی فهمیدی؟
شعبون پاکتو از دست منوچهر برداشت. همین جور که توی پاکتو نگاه میکرد،گفت: چرا خودت بهش نمیگی؟ آها... یادم رفته بود که جمشید گفت اگه یه بار دیگه ببیندت جای سالم تو بدنت نمیذاره!
خندید و رو به من کرد و به منوچهر گفت:
- خیرشو ببینی... هر چند می دونم به یک ماه هم نمی کشه توی تیمارستان بستریت می کنن.
همین جور که می خندید، منوچهر با حرص لباسمو کشید و برد سمت ماشین.
نزدیک ماشین که شدیم شعبون گفت : ببین منوچ! این دختره از تاریکی می ترسه. خواستی تنبیش کنی بفرستش تو انباری.
بلند بلند خندید.
مطمئنم که امشب چیزی مصرف کرده یا شایدم دلش خوشه که پولی رو که می خواست به دست آورده. سوار ماشین شدیم. هر کی رفت سمت خودش... منوچهر رادیو رو روشن کرد.چند دقیقه بعد شروع کرد با خودش حرف زدن:
- هرچی سنگه جلو پای لنگه ...یکی نبود به من بگه آخه منوچ آبت کم بود... نونت کم بود؟ کار کردنت با جمشید چی بود؟ ... که خودتو اینجوری بدبخت کنی..
یه آهی کشید و گفت: خشک بشه این شانست منوچ بدبختی که دیگه شاخ و دم نداره...
همین جور که بهش نگاه می کردم، حرفشم گوش می دادم که سرشو چرخوند طرف من و به لباسام نگاهی انداخت گفت: این چه لباساییه که تنته؟!
- ببخشید نمی دونستم قراره منو بدزدن وگرنه لباس شب می پوشیدم.
با تعجب گفت: مگه دزدیدنت؟
- پس نه... کارت دعوت برام فرستادن که بیام اینجا ،گُنه کرد در بلخ آهنگری، به شوشتر زنند گردن مسگری... یکی دیگه یه غلطی می کنه من باید تاوانشو بدم.
با خنده گفت: تو هم انگار دل پری داری ...صورتت چی شده؟
از این همه مهربونیش تعجب کردم ، و از اونجایی که تجربه بهم ثابت کرده که بابام ،هومن ، نوید و شعبون، هر کدومشون در زمان خاصی اخلاقشون دچارتغییر و تحول میشه، پس نباید به اینم اعتماد کنم.
گفتم:شعبون بهم زده.
پوفی کرد و گفت: این شعبون آدم بشو نیست. بخاطر همین اخلاق گندش بود که زنش ازش طلاق گرفت و بچه هاشو با خودش برد.
۶.۳k
۰۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.