حصار تنهایی من پارت ۵۸
#حصار_تنهایی_من #پارت_۵۸
شعبون گفت: دیگه کم کم داشتم از اومدنت نا امید می شدم.
- حالا که می بینی اومدم ...
منوچهر قد متوسطی داشت. تا نصف کله ش تاس بود اما موهای پشتشو هنوز داشت. یه پیراهن سفید و شلوار مشکی تنش بود. سیبیل پهلوونی هم گذاشته بود... این دوتا انگار دشمن چندین و چند ساله ی هم بودن. چون نه دست دادن نه سلام کردن. طرز به هم نگاه کردنشونم عین کسایی بود ک ه می خواستن دوئل کنن...
- خوش اومدی...
- خب دختره کجاست؟
- چیه؟ پکری منوچ خان؟
- می خواستی نباشم؟ به زور دارین یه دخترو تو پاچه م می کنین..
- به زور؟!! آقا رو! انگار یادش رفته بدهکاره!
- نخیر یادم نرفته... ولی یادم نمیاد بدهکار تو باشم که داری با من این جوری حرف می زنی.
- نه مثل اینکه با توپ پر اومدی. قبل از اینکه سر هم دیگه رو بزنیم بهتره که معامله رو تموم کنیم.
اومد سمت من در ماشینو باز کرد و گفت: علیا حضرت افتخار میدن بیان پایین؟!
اینم واسه ما نصف شبی شوخیش گرفته. از ماشین پیاده شدم. با هم رفتیم پیش منوچهر. رو به روی منوچهر وایسادیم شعبون گفت: اینه...
منوچهر یه نگاه به من و یه نگاه به شعبون، گفت: شوخیت گرفته؟ این چیه من ببرمش؟... این که قیافه نداره؟ هر مردی که اینو ببینه درجا سکته میکنه!
شعبون خندید و گفت: الان شبه زیاد مشخص نیست. روز خوشگل می شه... بعدشم این دختره ابروشو برداره و یه دستی به صورتش بکشه، زیبا می شود مترس!
- این ده شاهی هم نمی ارزه... به خدا حیفم میاد هزار تومن بابتش بدم!
دیگه نتونستم تحمل کنم. با عصبانیت گفتم: فکر کردی خودت چقدرمی ارزی که روی دیگران قیمت می ذاری؟ تو رو با این قیافت اگه حراجتم بذارن کسی نمیاد سراغت.
دوتا شون با تعجب نگام می کردن که شعبون زد زیر خنده. اونقدر قهقه اش بلند بود که ترسیدم.
منوچهر هم با عصبانیت نگاش کرد و گفت: زهرمار! به چی داری می خندی؟!
همین جور که داشت می خندید، گفت: وای دلم ...وای خدا!
یه نفسی کشید و گفت: چیه منوچ جون؟ حقیقت تلخه ...خیلی باحالی دختر!
دوباره خندید که منوچهر با اخم گفت: این دختره راست کار من نیست... درد سر داره ورش دار ببرش.
خنده روی لبای شعبون خشک شد. خودشو جمع کرد، به طرف منوچهر رفت.
با دستش فکشو فشار داد و گفت: ببین جیگر ،نیومدم ازت خواهش کنم که بخریش دارم مجبورت می کنم... می دونی جمشید خان چه پیغامی برات فرستاده؟ گفته به منوچ بگو یا می خریش یا می فروشمت. میدونی که چقدر بدهکارشی؟ باید کم کم بدهیشو صاف کنی.
شعبون گفت: دیگه کم کم داشتم از اومدنت نا امید می شدم.
- حالا که می بینی اومدم ...
منوچهر قد متوسطی داشت. تا نصف کله ش تاس بود اما موهای پشتشو هنوز داشت. یه پیراهن سفید و شلوار مشکی تنش بود. سیبیل پهلوونی هم گذاشته بود... این دوتا انگار دشمن چندین و چند ساله ی هم بودن. چون نه دست دادن نه سلام کردن. طرز به هم نگاه کردنشونم عین کسایی بود ک ه می خواستن دوئل کنن...
- خوش اومدی...
- خب دختره کجاست؟
- چیه؟ پکری منوچ خان؟
- می خواستی نباشم؟ به زور دارین یه دخترو تو پاچه م می کنین..
- به زور؟!! آقا رو! انگار یادش رفته بدهکاره!
- نخیر یادم نرفته... ولی یادم نمیاد بدهکار تو باشم که داری با من این جوری حرف می زنی.
- نه مثل اینکه با توپ پر اومدی. قبل از اینکه سر هم دیگه رو بزنیم بهتره که معامله رو تموم کنیم.
اومد سمت من در ماشینو باز کرد و گفت: علیا حضرت افتخار میدن بیان پایین؟!
اینم واسه ما نصف شبی شوخیش گرفته. از ماشین پیاده شدم. با هم رفتیم پیش منوچهر. رو به روی منوچهر وایسادیم شعبون گفت: اینه...
منوچهر یه نگاه به من و یه نگاه به شعبون، گفت: شوخیت گرفته؟ این چیه من ببرمش؟... این که قیافه نداره؟ هر مردی که اینو ببینه درجا سکته میکنه!
شعبون خندید و گفت: الان شبه زیاد مشخص نیست. روز خوشگل می شه... بعدشم این دختره ابروشو برداره و یه دستی به صورتش بکشه، زیبا می شود مترس!
- این ده شاهی هم نمی ارزه... به خدا حیفم میاد هزار تومن بابتش بدم!
دیگه نتونستم تحمل کنم. با عصبانیت گفتم: فکر کردی خودت چقدرمی ارزی که روی دیگران قیمت می ذاری؟ تو رو با این قیافت اگه حراجتم بذارن کسی نمیاد سراغت.
دوتا شون با تعجب نگام می کردن که شعبون زد زیر خنده. اونقدر قهقه اش بلند بود که ترسیدم.
منوچهر هم با عصبانیت نگاش کرد و گفت: زهرمار! به چی داری می خندی؟!
همین جور که داشت می خندید، گفت: وای دلم ...وای خدا!
یه نفسی کشید و گفت: چیه منوچ جون؟ حقیقت تلخه ...خیلی باحالی دختر!
دوباره خندید که منوچهر با اخم گفت: این دختره راست کار من نیست... درد سر داره ورش دار ببرش.
خنده روی لبای شعبون خشک شد. خودشو جمع کرد، به طرف منوچهر رفت.
با دستش فکشو فشار داد و گفت: ببین جیگر ،نیومدم ازت خواهش کنم که بخریش دارم مجبورت می کنم... می دونی جمشید خان چه پیغامی برات فرستاده؟ گفته به منوچ بگو یا می خریش یا می فروشمت. میدونی که چقدر بدهکارشی؟ باید کم کم بدهیشو صاف کنی.
۴.۹k
۰۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.