فیک عشق شیرین
فیک عشق شیرین
پارت اول
بعد از نه سال قرار بود برگردم کره خیلی خوشحال بودم از طرفی هم ناراحت
توی این نه سال یعنی بعد از مرگ پدر و مادرم اومدم امریکا و با عمو و پسر عموم سهون زندگی میکردم ، سهون هم سن من بود ما با هم بزرگ شدیم و باهم به دانشگاه و مدرسه میرفتیم همه فکر میکردن ما با هم قرار میزاریم ، ولی اصلا این طور نبود
سهون اوایل زندگیمون باهام خشک وسرد برخورد میکرد ولی بعد که عادت کرد با زندگی باهام ،مهربون شد
عموم بیرون از شهر کار میکرد و زیاد نمیومد خونه شاید هر ماه ۲ بار میومد .
بعد از جمع کردن وسایلم ساکمو گذاشتم کنار در اتاقمو بعد رفتم از اتاق بیرون ...
از شدت گشنگی دلم درد میکرد ، بوی یه غذا حس کردم و رفتم سمت اشپز خونه که دیدم سهون داره غذا درست میکنه ...
رفتم جلو و از پشت بغلش کردم
سهون_ اوه کی اومدی!....ببخشید متوجه نشدم
من_ نه عب نداره .... سهونااااا چی داری درست میکنی؟
سهون _ دوکبوکی
من _ اخ جونننننننننن
سهون _ بشین سر میز
نن سری بع بنشونه باشه نن تند تکون دادم و نشستم باهم دیگه داشتیم دوکبوکی میخوردیم ...
من_ سهونیییی
سهون از سهونی گفتن من هیل هوش میاد چون خیلی کیوت صداش میکنم این نظر خودشه
سهون_ هوم؟
من _ من خیلی خوشحالم که داریم میریم سئول پیش خاله اینا...
سهون_ اوهوم ، منم همینطور خیلی دلم واسه لوهان ( پسر خاله مین میون و دوست دوران کودکی سهون ) تنگ شده ..
من_ ولی سهون .... نن میترسم دوباره اون خاطره های وحشتناک این یه فیلم سینمایی بیاد جلو چشمم
بغض گلوم و گرفته بود صدا یکم میلرزید
سهون دستم تو دستش گرفت و انگشت شصتش و نوازش وار روی دستم میکشید
سهون_ میوناااا بهت قول میدم که اونجا انقدر بهت خوش میگذره که اصلا یادشون نمیوفتی !.....بهم اعتماد کن......هوم؟
من سری به نشونه تایید تکون دادم
سهون_ افرین دختر خوب .... حالا غذات و بخور سرد میشه
(فلش بک)
داشتم میرفتم سمت اتاقم که از توی اتاق مامان و بابا یه صدای اه مانندی شنیدم
رفتم سمت اتاقشون در اتاق نیمه باز بود و از لای در دید میزدم
بابا محکم زد نو صورت مامان و داد زد
_ هرزه ی عوضی
مامان دستش گرفت رو صورت گفت
_ من از اولش دوست نداشتم
بابا_ خفه شو( باداد)..... من و باش که چقدر عاشقت بودم چقدر میخواستمت همش بخاطر تو بود که پیش بابات التماس کردم بزار باهم ازدواج کنیم ... حالا رفتی با اون عوضییییی
از داد هایی که بابام میکشید ترسیدم تا حالا مامان و بابا رو اینطوری ندیده بودم
۱ ماه بعد
نشسته بودم داشتم تلوزیون میدیدم مامان بابا هنوز از سر کار نیامده بودن
زینگگگگگگ ( صدای زنگ تلفن )
خدمتکار تلفن و برداشت جواب داد
خدمتکار_ بله؟ بفرمائید
............
خدمتکار_ چیزی شده؟....اتفاقی افتاده؟
...........
خدمتکار_ چ.....چ....چی؟
لایک کامنت جیگرا️😘
پارت اول
بعد از نه سال قرار بود برگردم کره خیلی خوشحال بودم از طرفی هم ناراحت
توی این نه سال یعنی بعد از مرگ پدر و مادرم اومدم امریکا و با عمو و پسر عموم سهون زندگی میکردم ، سهون هم سن من بود ما با هم بزرگ شدیم و باهم به دانشگاه و مدرسه میرفتیم همه فکر میکردن ما با هم قرار میزاریم ، ولی اصلا این طور نبود
سهون اوایل زندگیمون باهام خشک وسرد برخورد میکرد ولی بعد که عادت کرد با زندگی باهام ،مهربون شد
عموم بیرون از شهر کار میکرد و زیاد نمیومد خونه شاید هر ماه ۲ بار میومد .
بعد از جمع کردن وسایلم ساکمو گذاشتم کنار در اتاقمو بعد رفتم از اتاق بیرون ...
از شدت گشنگی دلم درد میکرد ، بوی یه غذا حس کردم و رفتم سمت اشپز خونه که دیدم سهون داره غذا درست میکنه ...
رفتم جلو و از پشت بغلش کردم
سهون_ اوه کی اومدی!....ببخشید متوجه نشدم
من_ نه عب نداره .... سهونااااا چی داری درست میکنی؟
سهون _ دوکبوکی
من _ اخ جونننننننننن
سهون _ بشین سر میز
نن سری بع بنشونه باشه نن تند تکون دادم و نشستم باهم دیگه داشتیم دوکبوکی میخوردیم ...
من_ سهونیییی
سهون از سهونی گفتن من هیل هوش میاد چون خیلی کیوت صداش میکنم این نظر خودشه
سهون_ هوم؟
من _ من خیلی خوشحالم که داریم میریم سئول پیش خاله اینا...
سهون_ اوهوم ، منم همینطور خیلی دلم واسه لوهان ( پسر خاله مین میون و دوست دوران کودکی سهون ) تنگ شده ..
من_ ولی سهون .... نن میترسم دوباره اون خاطره های وحشتناک این یه فیلم سینمایی بیاد جلو چشمم
بغض گلوم و گرفته بود صدا یکم میلرزید
سهون دستم تو دستش گرفت و انگشت شصتش و نوازش وار روی دستم میکشید
سهون_ میوناااا بهت قول میدم که اونجا انقدر بهت خوش میگذره که اصلا یادشون نمیوفتی !.....بهم اعتماد کن......هوم؟
من سری به نشونه تایید تکون دادم
سهون_ افرین دختر خوب .... حالا غذات و بخور سرد میشه
(فلش بک)
داشتم میرفتم سمت اتاقم که از توی اتاق مامان و بابا یه صدای اه مانندی شنیدم
رفتم سمت اتاقشون در اتاق نیمه باز بود و از لای در دید میزدم
بابا محکم زد نو صورت مامان و داد زد
_ هرزه ی عوضی
مامان دستش گرفت رو صورت گفت
_ من از اولش دوست نداشتم
بابا_ خفه شو( باداد)..... من و باش که چقدر عاشقت بودم چقدر میخواستمت همش بخاطر تو بود که پیش بابات التماس کردم بزار باهم ازدواج کنیم ... حالا رفتی با اون عوضییییی
از داد هایی که بابام میکشید ترسیدم تا حالا مامان و بابا رو اینطوری ندیده بودم
۱ ماه بعد
نشسته بودم داشتم تلوزیون میدیدم مامان بابا هنوز از سر کار نیامده بودن
زینگگگگگگ ( صدای زنگ تلفن )
خدمتکار تلفن و برداشت جواب داد
خدمتکار_ بله؟ بفرمائید
............
خدمتکار_ چیزی شده؟....اتفاقی افتاده؟
...........
خدمتکار_ چ.....چ....چی؟
لایک کامنت جیگرا️😘
۵.۰k
۰۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.