فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 12
مدیر:سلام آقای مین
آقای چوی:سلام آقای مدیر
مدیر:مشکلی پیش اومده با ات جان تشریف آوردید؟
آقای چوی:بله راستش میخواستم ات رو به مدرسه ی پایین شهر منتقل کنین اگه میشه؟
آقای مدیر:بله البته که میشه ولی چرا؟
آقای چوی:چونکه به پایین شهر اسباب کشی کردیم اونجوری برای ات هم راحت تره مگه نه دخترم
ات:بله اگه میشه لطفا
آقای مدیر:بسیار خب پرونده ی ات رو به اونجا انتقال میدیم و از هفته ی بعد هر روزی که شد میتونه به اون مدرسه بره....لباس فرم اونجا فرق زیادی با اینجا نداره میشه گفت کپی همن
آقای چوی:کار دیگه ای هست که باید انجام بدیم؟
آقای مدیر:نه نیست...میتونین تشریف ببرین
آقای چوی:فعلا خدانگهدار
ات ویو:چقدر خوب و راحت تموم شد بعد از دفتر مدیر بیرون اومدیم و از مدرسه خارج شدیم..
ات:آقای چوی ممنونم ازتون
دستم رو تو جیبم میبرم و دسته پول دیگه ای رو از توش در میارم و رو به آقای چوی میگیرم
ات:اینم از بقیه دستمرزدتون
آقای چوی:ممنون فعلا کار دیگه ای نداری؟
ات:نه ولی اگه داشتم بهتون زنگ میزنم....و در ازای اون کار پول هم میدم
آقای چوی:باشه...فعلا
ات:خداحافظ
..........
(زمان حال)
ات ویو:خونه رو هم همین جوری اجاره کردم البته اون واسه دو ماه پیش بود....با مرور این خاطرات لبخندی زدم.....من واقعا تا اینجا تونستم پس از بعدش هم میتونم انجام بدم....حالا بخوابم که فردا باید برم مدرسه رفتم سمت در و قفلش کردم بعد رفتم به سمت تشکم و خودمو روش انداختم.....آخیشش بالاخره تموم شد....کم کم لای چشمام بسته شد و خوابم برد.....صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم....باید برم مدرسه.....از اونجایی که صبحانه ای نداشتم فرار بود تو راه برا خودم یه صبحونه ای بخرم....لباسام رو پوشیدم کیفم رو برداشتم و بعدش از خونه اومدم....فکر کنم صاحب خونه الان خوابه....حالا ولش.... از خونه اومدم بیرون سر راهم یه فروشگاه بود رفتم داخل یه دونات یه شیر با یه خوراکی دیگه از تو قفسه در آوردم و حساب کردم....اومدم بیرون همونطور که به سمت مدرسه راه میرفتم دونات رو خوردم سیر شده بودم پس شیر و یه خوراکی دیگه میمونه برای زنگ تفریح.....دیگه به مدرسه رسیدم...هوف امیدوارم امروز هم خوب پیش بره
ادامه دارد......
مدیر:سلام آقای مین
آقای چوی:سلام آقای مدیر
مدیر:مشکلی پیش اومده با ات جان تشریف آوردید؟
آقای چوی:بله راستش میخواستم ات رو به مدرسه ی پایین شهر منتقل کنین اگه میشه؟
آقای مدیر:بله البته که میشه ولی چرا؟
آقای چوی:چونکه به پایین شهر اسباب کشی کردیم اونجوری برای ات هم راحت تره مگه نه دخترم
ات:بله اگه میشه لطفا
آقای مدیر:بسیار خب پرونده ی ات رو به اونجا انتقال میدیم و از هفته ی بعد هر روزی که شد میتونه به اون مدرسه بره....لباس فرم اونجا فرق زیادی با اینجا نداره میشه گفت کپی همن
آقای چوی:کار دیگه ای هست که باید انجام بدیم؟
آقای مدیر:نه نیست...میتونین تشریف ببرین
آقای چوی:فعلا خدانگهدار
ات ویو:چقدر خوب و راحت تموم شد بعد از دفتر مدیر بیرون اومدیم و از مدرسه خارج شدیم..
ات:آقای چوی ممنونم ازتون
دستم رو تو جیبم میبرم و دسته پول دیگه ای رو از توش در میارم و رو به آقای چوی میگیرم
ات:اینم از بقیه دستمرزدتون
آقای چوی:ممنون فعلا کار دیگه ای نداری؟
ات:نه ولی اگه داشتم بهتون زنگ میزنم....و در ازای اون کار پول هم میدم
آقای چوی:باشه...فعلا
ات:خداحافظ
..........
(زمان حال)
ات ویو:خونه رو هم همین جوری اجاره کردم البته اون واسه دو ماه پیش بود....با مرور این خاطرات لبخندی زدم.....من واقعا تا اینجا تونستم پس از بعدش هم میتونم انجام بدم....حالا بخوابم که فردا باید برم مدرسه رفتم سمت در و قفلش کردم بعد رفتم به سمت تشکم و خودمو روش انداختم.....آخیشش بالاخره تموم شد....کم کم لای چشمام بسته شد و خوابم برد.....صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم....باید برم مدرسه.....از اونجایی که صبحانه ای نداشتم فرار بود تو راه برا خودم یه صبحونه ای بخرم....لباسام رو پوشیدم کیفم رو برداشتم و بعدش از خونه اومدم....فکر کنم صاحب خونه الان خوابه....حالا ولش.... از خونه اومدم بیرون سر راهم یه فروشگاه بود رفتم داخل یه دونات یه شیر با یه خوراکی دیگه از تو قفسه در آوردم و حساب کردم....اومدم بیرون همونطور که به سمت مدرسه راه میرفتم دونات رو خوردم سیر شده بودم پس شیر و یه خوراکی دیگه میمونه برای زنگ تفریح.....دیگه به مدرسه رسیدم...هوف امیدوارم امروز هم خوب پیش بره
ادامه دارد......
۲۶.۷k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.