🌹 نـــ✒ ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
🌹 نـــ✒ ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_سی_و_چهارم
#بخش_دوم
ڪمے ازش دور میشوم،بہ در ورودے نزدیڪتر میشود و یڪتا را صدا میزند:یڪتا میشہ چند لحظہ بیاے؟!
همہ بہ سمت هادے برمیگردند،یڪتا از روے مبل بلند میشود و بہ سمت هادے میرود.
میخواهم روے میل بنشینم ڪہ زنگ در را مے زنند.
مادرم میگوید:حتما نوراس!
با خندہ میگویم:این یعنے فقط منم ڪہ باید برم درو باز ڪنم!
سپس بہ سمت آیفون میروم،بدون اینڪہ جواب بدهم در را باز میڪنم.
از پشت پنجرہ میبینم ڪہ با صداے باز شدن در هادے و یڪتا بہ سمت در برمیگردند.
نورا و یاسین وارد حیاط میشوند،نورا با یڪتا مشغول روبوسے و احوال پرسے میشود اما یاسین تنها سلامے میدهد و براے هادے اخم میڪند.
سپس سریع وارد خانہ میشود،لپ هاے تپل و نوڪِ دماغش صورتے رنگ شدہ اند.
هدفونے ڪہ طرح مینیون است را از روے گوش هایش برمیدارد و رو بہ جمع سلام میڪند.
مادرم با حرص میپرسد:تا الان ڪجا بودین؟!
با اتمام سوالش نورا وارد خانہ میشود،یاسین با دیدن نورا بہ سمت مادرم مے دود و در آغوش مادرم پناہ میگیرد.
نورا بعد از سلام ڪردن بہ فرزانہ و همتا با عصبانیت میگوید:مامان سَرِ من غر نزنیا! پسرت نصفہ جونم ڪرد.
یاسین لبش را بہ دندان میگیرد و خودش را بہ مادرم مے چسباند.
آرام میگوید:مامان نورا میخواد منو خفہ ڪنہ!
چشمانِ نورا تا آخرین حد ممڪن باز میشود،یاسین با پررویے ادامہ میدهد:خودت گفتے برسیم خونہ خفہ ت میڪنم!
مادرم آرام میخندد و میگوید:چیڪارش ڪردے؟!
یاسین ڪمے فڪر میڪند و میگوید:هیچے!
نورا روے مبل ڪنارم مینشیند:رفتیم پاساژ،شازدہ گفت برام لوازم تحریر بگیر!
رفتیم داخل مغازہ خیلے شلوغ بود،سرم بہ خرید گرم شد دیدم یاسین نیست!
ڪلِ پاساژو گشتم،رفتم خیابوناے اطراف نبود ڪہ نبود،داشتم سڪتہ میڪردم.
نگو شازدہ پسرت هوس ڪردہ سُرسُر بازے ڪنہ بدون خبر رفتہ پارڪ رو بہ روے پاساژ!
مادرم اخم میڪند و جدے میگوید:آرہ یاسین!
یاسین طبق همیشہ ڪہ از ڪار اشتباهش پشیمان است لبش را بہ دندان میگیرد و میگوید:ببخشید!
مادرم موهایش را مے بوسد:من ڪہ نصفہ جون شدم.
نورا چندبار پشت سر هم سرفہ میڪند و میگوید:منم ڪہ اصلا آدم نیستم!
فرزانہ و همتا میخندند.
همتا دستانش را بہ سمت یاسین باز میڪند:بیا ببینم آقا ڪوچولو!
یاسین با خجالت بہ سمتش میرود،همتا میخواهد بغلش ڪند ڪہ یاسین دستش را میگیرد و چندبار تڪان میدهد.
همتا با ذوق لُپ یاسین را میڪشد و میگوید:مامان لپاشو!
فرزانہ محڪم گونہ ے یاسین را محڪم میبوسد و بہ مادرم میگوید:هزار ماشااللہ خیلے بانمڪہ!
_لطف دارید.
_بَہ مردِ ڪوچڪ!
صداے یڪتاست ڪہ یاسین را مورد خطاب قرار دادہ.
نورا از جمع عذر خواهے میڪند و براے تعویض لباس هایش بہ سمت اتاقش میرود.
چند لحظہ بعد هادے وارد خانہ میشود،با ورود هادے یاسین بہ سمت من مے آید،همانطور ڪہ دستم را میڪشد میگوید:آبجے بیا!
متعجب میگویم:ڪجا؟!
با تلاش بیشترے دستم را میڪشد:حالا بیا!
بہ اجبار بلند میشوم.
هادے با لبخند بہ یاسین میگوید:ڪجا میرے؟! من بین خانما تنها بودم منتظر بودم تو بیاے!
یاسین اخم غلیظے بین ابروانش جاے میدهد و چشمانِ درشتش را ریز میڪند.
بدون جواب دادن مرا بہ سمت اتاق میڪشد.
یڪتا با خندہ میگوید:غیرتے ڪے بودے تو؟!
با یاسین وارد اتاق مشترڪمان میشویم،در را میبندم.
یاسین ڪاپشنش را در مے آورد و با حرص روے زمین مے اندازد.
جدے میگوید:بشین تو اتاق بیرون نیا باشہ؟!
پیشانے ام را بالا میدهم:چرا؟!
دستم را میگیرد و محڪم میفشارد:چون این پسرہ اینجاس! نمیذارم تو رو ببرہ!
پقے میزنم زیر خندہ،رو بہ رویش زانو میزنم:ڪسے قرار نیس منو ببرہ!
یاسین با احتیاط میگوید:ولے بابا میخواد تو رو بدہ بهش! خودم شنیدم!
_نمیذارم.
لرزش اشڪ را در چشمانش میبینم اما سعے دارد اشڪ نریزد:اگہ مثل بابا باشہ چے؟! اگہ اذیتت ڪنہ و ڪتڪت بزنہ؟!
با آرامش نگاهش میڪنم:قرار نیس همچین چیزے بشہ!
چہ میدانست هادے همان مردیست ڪہ برایش از قصہ ها گفتم!
من هم نمیدانستم.
_اما بابا زور میگہ!
با انگشت گونہ اش را نوازش میڪنم:بهتر نیست بہ جاے این فڪرا بہ درسات برسے؟! دارے نگرانم میڪنے یاسین!
لب بر مے چیند:چرا؟!
_چون میخواے بیشتر از سنت بفهمے و ذهنتو درگیر ڪنے!
دستم را محڪم میفشارد:من بدون تو تنها میشم!
یاسین تا آن زمان تنها ڪسے بود ڪہ باعث میشد بفهمم وجودم براے ڪسے ارزش دارد!
پیشانے ام را بہ پیشانے اش مے چسبانم:ڪاش همین قدرے بمونے یاسین!
_نچ! میخوام بزرگ شم مراقب تو باشم نذارم شوهر ڪنے!
چشمانم را میبندم:نہ! هر چقدر بزرگتر بشے معصومیتت ڪوچیڪتر میشہ!
چشمانم را باز میڪنم:همین قدرے بمون باشہ؟!
مردمڪ هاے چشمانش را مے گرداند:با خدا صحبت میڪنم ببینم قبول میڪنہ!
بے ارادہ میخندم:حتما! تو از همہ بہ خدا نزدیڪ ترے داداش ڪوچولو!
✍ :emoji_mo
#آیه_های_جنون
#قسمت_سی_و_چهارم
#بخش_دوم
ڪمے ازش دور میشوم،بہ در ورودے نزدیڪتر میشود و یڪتا را صدا میزند:یڪتا میشہ چند لحظہ بیاے؟!
همہ بہ سمت هادے برمیگردند،یڪتا از روے مبل بلند میشود و بہ سمت هادے میرود.
میخواهم روے میل بنشینم ڪہ زنگ در را مے زنند.
مادرم میگوید:حتما نوراس!
با خندہ میگویم:این یعنے فقط منم ڪہ باید برم درو باز ڪنم!
سپس بہ سمت آیفون میروم،بدون اینڪہ جواب بدهم در را باز میڪنم.
از پشت پنجرہ میبینم ڪہ با صداے باز شدن در هادے و یڪتا بہ سمت در برمیگردند.
نورا و یاسین وارد حیاط میشوند،نورا با یڪتا مشغول روبوسے و احوال پرسے میشود اما یاسین تنها سلامے میدهد و براے هادے اخم میڪند.
سپس سریع وارد خانہ میشود،لپ هاے تپل و نوڪِ دماغش صورتے رنگ شدہ اند.
هدفونے ڪہ طرح مینیون است را از روے گوش هایش برمیدارد و رو بہ جمع سلام میڪند.
مادرم با حرص میپرسد:تا الان ڪجا بودین؟!
با اتمام سوالش نورا وارد خانہ میشود،یاسین با دیدن نورا بہ سمت مادرم مے دود و در آغوش مادرم پناہ میگیرد.
نورا بعد از سلام ڪردن بہ فرزانہ و همتا با عصبانیت میگوید:مامان سَرِ من غر نزنیا! پسرت نصفہ جونم ڪرد.
یاسین لبش را بہ دندان میگیرد و خودش را بہ مادرم مے چسباند.
آرام میگوید:مامان نورا میخواد منو خفہ ڪنہ!
چشمانِ نورا تا آخرین حد ممڪن باز میشود،یاسین با پررویے ادامہ میدهد:خودت گفتے برسیم خونہ خفہ ت میڪنم!
مادرم آرام میخندد و میگوید:چیڪارش ڪردے؟!
یاسین ڪمے فڪر میڪند و میگوید:هیچے!
نورا روے مبل ڪنارم مینشیند:رفتیم پاساژ،شازدہ گفت برام لوازم تحریر بگیر!
رفتیم داخل مغازہ خیلے شلوغ بود،سرم بہ خرید گرم شد دیدم یاسین نیست!
ڪلِ پاساژو گشتم،رفتم خیابوناے اطراف نبود ڪہ نبود،داشتم سڪتہ میڪردم.
نگو شازدہ پسرت هوس ڪردہ سُرسُر بازے ڪنہ بدون خبر رفتہ پارڪ رو بہ روے پاساژ!
مادرم اخم میڪند و جدے میگوید:آرہ یاسین!
یاسین طبق همیشہ ڪہ از ڪار اشتباهش پشیمان است لبش را بہ دندان میگیرد و میگوید:ببخشید!
مادرم موهایش را مے بوسد:من ڪہ نصفہ جون شدم.
نورا چندبار پشت سر هم سرفہ میڪند و میگوید:منم ڪہ اصلا آدم نیستم!
فرزانہ و همتا میخندند.
همتا دستانش را بہ سمت یاسین باز میڪند:بیا ببینم آقا ڪوچولو!
یاسین با خجالت بہ سمتش میرود،همتا میخواهد بغلش ڪند ڪہ یاسین دستش را میگیرد و چندبار تڪان میدهد.
همتا با ذوق لُپ یاسین را میڪشد و میگوید:مامان لپاشو!
فرزانہ محڪم گونہ ے یاسین را محڪم میبوسد و بہ مادرم میگوید:هزار ماشااللہ خیلے بانمڪہ!
_لطف دارید.
_بَہ مردِ ڪوچڪ!
صداے یڪتاست ڪہ یاسین را مورد خطاب قرار دادہ.
نورا از جمع عذر خواهے میڪند و براے تعویض لباس هایش بہ سمت اتاقش میرود.
چند لحظہ بعد هادے وارد خانہ میشود،با ورود هادے یاسین بہ سمت من مے آید،همانطور ڪہ دستم را میڪشد میگوید:آبجے بیا!
متعجب میگویم:ڪجا؟!
با تلاش بیشترے دستم را میڪشد:حالا بیا!
بہ اجبار بلند میشوم.
هادے با لبخند بہ یاسین میگوید:ڪجا میرے؟! من بین خانما تنها بودم منتظر بودم تو بیاے!
یاسین اخم غلیظے بین ابروانش جاے میدهد و چشمانِ درشتش را ریز میڪند.
بدون جواب دادن مرا بہ سمت اتاق میڪشد.
یڪتا با خندہ میگوید:غیرتے ڪے بودے تو؟!
با یاسین وارد اتاق مشترڪمان میشویم،در را میبندم.
یاسین ڪاپشنش را در مے آورد و با حرص روے زمین مے اندازد.
جدے میگوید:بشین تو اتاق بیرون نیا باشہ؟!
پیشانے ام را بالا میدهم:چرا؟!
دستم را میگیرد و محڪم میفشارد:چون این پسرہ اینجاس! نمیذارم تو رو ببرہ!
پقے میزنم زیر خندہ،رو بہ رویش زانو میزنم:ڪسے قرار نیس منو ببرہ!
یاسین با احتیاط میگوید:ولے بابا میخواد تو رو بدہ بهش! خودم شنیدم!
_نمیذارم.
لرزش اشڪ را در چشمانش میبینم اما سعے دارد اشڪ نریزد:اگہ مثل بابا باشہ چے؟! اگہ اذیتت ڪنہ و ڪتڪت بزنہ؟!
با آرامش نگاهش میڪنم:قرار نیس همچین چیزے بشہ!
چہ میدانست هادے همان مردیست ڪہ برایش از قصہ ها گفتم!
من هم نمیدانستم.
_اما بابا زور میگہ!
با انگشت گونہ اش را نوازش میڪنم:بهتر نیست بہ جاے این فڪرا بہ درسات برسے؟! دارے نگرانم میڪنے یاسین!
لب بر مے چیند:چرا؟!
_چون میخواے بیشتر از سنت بفهمے و ذهنتو درگیر ڪنے!
دستم را محڪم میفشارد:من بدون تو تنها میشم!
یاسین تا آن زمان تنها ڪسے بود ڪہ باعث میشد بفهمم وجودم براے ڪسے ارزش دارد!
پیشانے ام را بہ پیشانے اش مے چسبانم:ڪاش همین قدرے بمونے یاسین!
_نچ! میخوام بزرگ شم مراقب تو باشم نذارم شوهر ڪنے!
چشمانم را میبندم:نہ! هر چقدر بزرگتر بشے معصومیتت ڪوچیڪتر میشہ!
چشمانم را باز میڪنم:همین قدرے بمون باشہ؟!
مردمڪ هاے چشمانش را مے گرداند:با خدا صحبت میڪنم ببینم قبول میڪنہ!
بے ارادہ میخندم:حتما! تو از همہ بہ خدا نزدیڪ ترے داداش ڪوچولو!
✍ :emoji_mo
۱۹.۹k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.