پارت ۷۶
#پارت_۷۶
وارد سالن شدم و رفتم سمت کلاسی که داشتم....
با دیدن کلاس یادم اومد چقد دلم تنگ شده...با دیدن یلدا که نشسته بود بدو سمتش رفتم و پخ بزرگی گفتم..
-هعییییییی..
با اخم برگشت سمتم که بتوپه بهم اما با دیدنم کم کمـ حالتش عوض شد و با ذوق پرید تو بغلم..
-واااااای انا خودتی....کجا بودی نکبت بیشعور هاان..
خودمو ازش جدا کردم و رو صندلی کناریش جا گرفتم.
-اولا علیک سلام...دوما یه جایی بودم که مفصله همشو سر فرصت بهت میگم...
یکم فکر کرد بعد گفت
-باشه ولی قول دادیا باید بگی....انقدر دلم تنگ شده برات...
-منم همینطور...
یلدا از همون ترم اول باهام بوده...دختر خیلی خوبیه..چشم و ابروش قهوه ایه و موهای خرمایی داره...قدش از من کوتاه تره ولی نه زیاد...لاغر هم هست و دماغشو عمل کرده اونم به خاطر شکستگی لباش هم کوچولوعه.....کلا جذابه.....
-خب خوردیم دیگه..تعریف کن چخبر..
-اخه الان...بزار بعد کلاس..
یکی زد رو پیشونیم...
-قول دادیااااا
-باش بابا باش..
همون موقع یکی از سیریش ترین و کنه ترین پسرای دانشگاه جلوم ظاهر شد...
-بههه...سلام انالی خانم...
و من فقط به یه سر تکون دادن اکتفا کردم...
یکم ازین سردی دلگیر شد..ولی خب..به درک...
اومد حرفی بزنه که استاد وارد شد...
همه به احترامش سکوت کردن...استاد خوبی بود ولی به دید بچه ها خیلی سختگیر بود...
سنش حدود پنجاه سال میکرد....اما مهربون بود...
مثل همیشه فقط سلام و بعد رفت سراغ کلاس..
موقع حضور غیاب وقتی به من رسید گفت..
-خانم عابدیان...خیلی وقت بود نبودید...
سرم رو تکون دادم..
-ببخشید دیگه گرفتار بودم...امیدوارم چیزیو از دست نداده باشم..
-مطمئنم شما میرسید بهمون..
خسته سرمو بلند کردم از روی میز...یلدا همینطور داشت حرف میزد...
دستمو جلوی دهنش گرفتم...
-وااای یلدا بس کن....ماجرا رو نگفتم که همینطور یه ریز نصیحت کنیـ...خب!!؟؟
یلدا راضی نشده بود اما سرشو تکون داد منم دستمو برداشتم..
-د اخه دختر تو اصن فکر میکنی...این چه سوالیه معلومه نه...هوووف..
-ول کن اینارو حالا کلاس بعدی با کیه..
ابرو بالا انداخت...با تعجب نگاهش کردم..
-با جناب ارشا داریم...همونی که شما درب منزلتون ملاقاتش کردید
اووووه....ارشا یکی از خوشتیپ ترین و خوش هیکل ترین استادای ما بود...همه دخترا واسه یا نگاهش ضعف میرفتن....
خخخ....اگه گودزیلا بود که میخوردنش...
ازین فکرم خندم گرفت...
-چیه..چرا نیشت بازه؟؟!
-هیچی...بدو بریم...
و راه افتادیم سمت کلاس....
نشستم سر جام و منتظر بودم...همون موقع اومد داخل.....
موقع حضور غیاب وقتی اسم منو خوند موند نگاهم کرد و بعد ادامه داد..حتما میخواست بگه پس تا حالا کدوم گوری بودی یا چرا به پدر و مادرت سر نمیزنی...
مطمئنم وقتی میره خونه خواهرش سر و گوشی اب میده...و فهمیده من اونجا نیستم #حقیقت_رویایی💜
نظر فراموش نشه😊
وارد سالن شدم و رفتم سمت کلاسی که داشتم....
با دیدن کلاس یادم اومد چقد دلم تنگ شده...با دیدن یلدا که نشسته بود بدو سمتش رفتم و پخ بزرگی گفتم..
-هعییییییی..
با اخم برگشت سمتم که بتوپه بهم اما با دیدنم کم کمـ حالتش عوض شد و با ذوق پرید تو بغلم..
-واااااای انا خودتی....کجا بودی نکبت بیشعور هاان..
خودمو ازش جدا کردم و رو صندلی کناریش جا گرفتم.
-اولا علیک سلام...دوما یه جایی بودم که مفصله همشو سر فرصت بهت میگم...
یکم فکر کرد بعد گفت
-باشه ولی قول دادیا باید بگی....انقدر دلم تنگ شده برات...
-منم همینطور...
یلدا از همون ترم اول باهام بوده...دختر خیلی خوبیه..چشم و ابروش قهوه ایه و موهای خرمایی داره...قدش از من کوتاه تره ولی نه زیاد...لاغر هم هست و دماغشو عمل کرده اونم به خاطر شکستگی لباش هم کوچولوعه.....کلا جذابه.....
-خب خوردیم دیگه..تعریف کن چخبر..
-اخه الان...بزار بعد کلاس..
یکی زد رو پیشونیم...
-قول دادیااااا
-باش بابا باش..
همون موقع یکی از سیریش ترین و کنه ترین پسرای دانشگاه جلوم ظاهر شد...
-بههه...سلام انالی خانم...
و من فقط به یه سر تکون دادن اکتفا کردم...
یکم ازین سردی دلگیر شد..ولی خب..به درک...
اومد حرفی بزنه که استاد وارد شد...
همه به احترامش سکوت کردن...استاد خوبی بود ولی به دید بچه ها خیلی سختگیر بود...
سنش حدود پنجاه سال میکرد....اما مهربون بود...
مثل همیشه فقط سلام و بعد رفت سراغ کلاس..
موقع حضور غیاب وقتی به من رسید گفت..
-خانم عابدیان...خیلی وقت بود نبودید...
سرم رو تکون دادم..
-ببخشید دیگه گرفتار بودم...امیدوارم چیزیو از دست نداده باشم..
-مطمئنم شما میرسید بهمون..
خسته سرمو بلند کردم از روی میز...یلدا همینطور داشت حرف میزد...
دستمو جلوی دهنش گرفتم...
-وااای یلدا بس کن....ماجرا رو نگفتم که همینطور یه ریز نصیحت کنیـ...خب!!؟؟
یلدا راضی نشده بود اما سرشو تکون داد منم دستمو برداشتم..
-د اخه دختر تو اصن فکر میکنی...این چه سوالیه معلومه نه...هوووف..
-ول کن اینارو حالا کلاس بعدی با کیه..
ابرو بالا انداخت...با تعجب نگاهش کردم..
-با جناب ارشا داریم...همونی که شما درب منزلتون ملاقاتش کردید
اووووه....ارشا یکی از خوشتیپ ترین و خوش هیکل ترین استادای ما بود...همه دخترا واسه یا نگاهش ضعف میرفتن....
خخخ....اگه گودزیلا بود که میخوردنش...
ازین فکرم خندم گرفت...
-چیه..چرا نیشت بازه؟؟!
-هیچی...بدو بریم...
و راه افتادیم سمت کلاس....
نشستم سر جام و منتظر بودم...همون موقع اومد داخل.....
موقع حضور غیاب وقتی اسم منو خوند موند نگاهم کرد و بعد ادامه داد..حتما میخواست بگه پس تا حالا کدوم گوری بودی یا چرا به پدر و مادرت سر نمیزنی...
مطمئنم وقتی میره خونه خواهرش سر و گوشی اب میده...و فهمیده من اونجا نیستم #حقیقت_رویایی💜
نظر فراموش نشه😊
۱۱.۸k
۲۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.