فصل عشق خونین
فصل۲ 《عشق خونین 》
پارت ۸۲
ات هول کرد و با لکنت گفت
ات: ج...جیمین ... الان وقتش نیست بعدا حرف میزنیم
جیمین : چی نه نمیشه زود باش بگو دیگه.. عه
ات : اممم الان نه بعدا حرف میزنیم
دست اش را گذاشت رو دست جیمین و چشم هایش را بست جیمین صورتش را نزدیک گ*ردن اش کرد و گ*ردنش را با صورت اش ل*مس میکرد
ات: چیکار .. میکنی
جیمین آروم دم گوشش زمزمه کرد
جیمین : خیلی دوست دارم ...
ات: منم همین طور ...
ات حلقه دست های جیمین را باز کرد و سمتش چرخید
ات: جیمین برو اتاقت بچه ها فکر بدی میکنن
جیمین : نوچ من پیشه عشقم میخوابم دست ات را گرفت و سمته تخت رفت و دراز کشید دستش را سمته ات گرفت و گفت
جیمین: بیا دیگه
ات: نه زشته ای بابا
جیمین : مچ دست اش را گرفت و سمته خودش کشوند و در اوغشش گرفت چراغ را هم خاموش کرد و گفت
جیمین : ات یه دختر خیلی خیلی منحرفی هستی میدونستی
ات: عه جیمین من منحرفم
جیمین : معلومه چون هر وقت میگم بیا بخوابیم تو بد فکر میکنی فکر میکنی که ..
ات: هی هیس بسه دیگه اینجوری نگو ...
جیمین: میخواهی ببوسمت
ات: آره میخواهم
ات از آغوش جیمین سرش را بلند کرد و به جیمین نگاه کرد اونم ب*وس کوتاه ای رو ل*ب های ات گذاشت و گفت
جیمین : چه روز ها و چه شب ها رو در انتظار این شب نگذروندم
ات: منم همینطور هر شب انگار سردم میشد وقتی نبودی ولی الان که بدونه پتو هم دراز کشیدم ولی بازم سردم نمیشه ...
جیمین : عه واقعا ؟
جیمین اون رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و پاش رو گذاشت رو پاها ات
ات: عه چیکار میکنی برو عقب
جیمین : تو کجا هاشو دید هم قراره بچه دار شیم
ات: اینکه معلومه ... این بار ب*وسه کوتاه ای را گذاشت رو ل*ب جیمین و بیشتر تو بغلش اش رفت ...
________ صبح روزه بعد
در حیاط ایستاده بود و به عمارت نگاه میکرد واقعا نمیتونست اون عمارت ترو ترک کنه چه روز ها و چه شب ها رو تو این عمارت نگذرانده بود هنوز صدا ها که سوی جانگ و سویون بچه بودن و میدویدن در حیاط رو میشنید
پارت ۸۲
ات هول کرد و با لکنت گفت
ات: ج...جیمین ... الان وقتش نیست بعدا حرف میزنیم
جیمین : چی نه نمیشه زود باش بگو دیگه.. عه
ات : اممم الان نه بعدا حرف میزنیم
دست اش را گذاشت رو دست جیمین و چشم هایش را بست جیمین صورتش را نزدیک گ*ردن اش کرد و گ*ردنش را با صورت اش ل*مس میکرد
ات: چیکار .. میکنی
جیمین آروم دم گوشش زمزمه کرد
جیمین : خیلی دوست دارم ...
ات: منم همین طور ...
ات حلقه دست های جیمین را باز کرد و سمتش چرخید
ات: جیمین برو اتاقت بچه ها فکر بدی میکنن
جیمین : نوچ من پیشه عشقم میخوابم دست ات را گرفت و سمته تخت رفت و دراز کشید دستش را سمته ات گرفت و گفت
جیمین: بیا دیگه
ات: نه زشته ای بابا
جیمین : مچ دست اش را گرفت و سمته خودش کشوند و در اوغشش گرفت چراغ را هم خاموش کرد و گفت
جیمین : ات یه دختر خیلی خیلی منحرفی هستی میدونستی
ات: عه جیمین من منحرفم
جیمین : معلومه چون هر وقت میگم بیا بخوابیم تو بد فکر میکنی فکر میکنی که ..
ات: هی هیس بسه دیگه اینجوری نگو ...
جیمین: میخواهی ببوسمت
ات: آره میخواهم
ات از آغوش جیمین سرش را بلند کرد و به جیمین نگاه کرد اونم ب*وس کوتاه ای رو ل*ب های ات گذاشت و گفت
جیمین : چه روز ها و چه شب ها رو در انتظار این شب نگذروندم
ات: منم همینطور هر شب انگار سردم میشد وقتی نبودی ولی الان که بدونه پتو هم دراز کشیدم ولی بازم سردم نمیشه ...
جیمین : عه واقعا ؟
جیمین اون رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و پاش رو گذاشت رو پاها ات
ات: عه چیکار میکنی برو عقب
جیمین : تو کجا هاشو دید هم قراره بچه دار شیم
ات: اینکه معلومه ... این بار ب*وسه کوتاه ای را گذاشت رو ل*ب جیمین و بیشتر تو بغلش اش رفت ...
________ صبح روزه بعد
در حیاط ایستاده بود و به عمارت نگاه میکرد واقعا نمیتونست اون عمارت ترو ترک کنه چه روز ها و چه شب ها رو تو این عمارت نگذرانده بود هنوز صدا ها که سوی جانگ و سویون بچه بودن و میدویدن در حیاط رو میشنید
- ۱۹.۹k
- ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط