*شیلان*
*شیلان*
شیلان :
ساعت ۹ صبح بیدار شدم اروم ویواشکی رفتم هیرسا رو نگاه کردم رو شکم خواب بود رفتم جلو ونگاش کردم مثله بچه کوچلوها که تو خواب لباشون غنچه می شد لباش غنچه بود اروم از اتاقش اومدم بیرون بعدم رفتم اتاق کارشو لباس پوشیدم وفضولیم گل کرد وحسابی اتاقو زیر رو کردم بعدم رفتم آشپزخونه وصبحانه آماده کردم
با صدای کشیدن صندلی برگشتم نگاش کردم یه سِت ورزشی مشکی پوشیده بود چقدربهش میومد فنجون پُر چای کردم وگذاشتم مقابلش اصلا قیافه اش یه جوری بود منم که هنوز دلخور بودم ازش چیزی نگفتم صبحانه رو تو سکوت می خوردیم سگ هیرسا اومد کنارم
- گشنته برفی ...چی میدی به سگت
هیرسا: خودش غذا داره
بلند شد از یه کابینت یه پاکت دراورد وگفت : بیا
اسمم منو روش نگفته بود چه اجب !!!!!انگار رفتار دیشبم روش تعصیر داره
هیرسا برگشت وبا حوله ای تو دستش داشت دستاشو خشک می کرد داشتم طبق معمول یه پنیرو کامل می خوردم اونم خالی خالی که خیلی دوست داشتم
هیرسا : حداقل گردو باهاش بخور احمق نشی
- تا حالا که نشدم به گردو حساسیت دارم
هیرسا : چه حساسیتی
- می خورم گلوم خارش پیدا می کنه جوشم می زنم
هیرسا بلند شدفنجون چای رو هم برداشت وگفت : ممنون
رفت طرف اتاقش داشتم رفتنشو نگاه می کردم اصلا یادم رفته بود واسه چی اومدم اینجا
میزو جم کردم هیرسا اومد بیرون ورفت طرف در رفتنشو نگاه کردم ولی جلو در وایساده بود برگشت گفت : برو یه چیزی بپوش واسایلتو آوردن
رفتم تو اتاق یه مانتو وشال برداشتم واومدم بیرون برفی اومد کنارم هیرسا داشت با یکی حرف می زد رفتم جلو همون دختردیروزی بود چقدرم چندش بود یواش گفتم : همسایه هاتم مثله خودت نچسبن
نیم نگاهی بهم انداخت وچیزی نگفت
نه هیرسا یه چیزیش شده بود !!!!!
- هی مو طلایی اینا کین ؟!
دوتا مرد اومدن وکم کم وسایلمو آوردن انقدر ذوق می کردم هیرسا همون دم در وایساده بود همه وسایلو که آوردن هیرسا در رو بست وگفت : می تونی کمک کنی ؟!
- تو چرا نمیری سر کار
نگاهی بهم انداخت وگفت : امروز جمعه است مگه حسنی ام
- اها ....نمی دونستم پرسیدم
هیرسا چیزی نگفت منتظر نشسته بود
- منتظر کسی هستی
هیرسا : اره دوستم بیاد کمک جلوش زبون درازی نکنی هان
مثله خودش بی تفاوت نگاش کردم ولی قیافه اش انقدر گرفته بود دلم یه جوری شد بهتر بود یکم سر به سرش بزارم
- هیرسا به دوستت میگی من کی هستم
هیرسا : میگم بلای جونمی ....
- بروووخیلی بدی
هیرسا : میگم دختر دایی ا....میگم نامزادمی
- چیییی
هیرسا : کوفت چرا جیغ می زنی
- چرا نامزاد ؟!
هیرسا : بابا گفت
- تو هم چه حرف گوش کنی حالا دیدی من خواستم با یکی آشنا بشم
هیرسا : کسی طرف تو نمیاد
- چرا نیاد مشکل من چیه ؟!
شیلان :
ساعت ۹ صبح بیدار شدم اروم ویواشکی رفتم هیرسا رو نگاه کردم رو شکم خواب بود رفتم جلو ونگاش کردم مثله بچه کوچلوها که تو خواب لباشون غنچه می شد لباش غنچه بود اروم از اتاقش اومدم بیرون بعدم رفتم اتاق کارشو لباس پوشیدم وفضولیم گل کرد وحسابی اتاقو زیر رو کردم بعدم رفتم آشپزخونه وصبحانه آماده کردم
با صدای کشیدن صندلی برگشتم نگاش کردم یه سِت ورزشی مشکی پوشیده بود چقدربهش میومد فنجون پُر چای کردم وگذاشتم مقابلش اصلا قیافه اش یه جوری بود منم که هنوز دلخور بودم ازش چیزی نگفتم صبحانه رو تو سکوت می خوردیم سگ هیرسا اومد کنارم
- گشنته برفی ...چی میدی به سگت
هیرسا: خودش غذا داره
بلند شد از یه کابینت یه پاکت دراورد وگفت : بیا
اسمم منو روش نگفته بود چه اجب !!!!!انگار رفتار دیشبم روش تعصیر داره
هیرسا برگشت وبا حوله ای تو دستش داشت دستاشو خشک می کرد داشتم طبق معمول یه پنیرو کامل می خوردم اونم خالی خالی که خیلی دوست داشتم
هیرسا : حداقل گردو باهاش بخور احمق نشی
- تا حالا که نشدم به گردو حساسیت دارم
هیرسا : چه حساسیتی
- می خورم گلوم خارش پیدا می کنه جوشم می زنم
هیرسا بلند شدفنجون چای رو هم برداشت وگفت : ممنون
رفت طرف اتاقش داشتم رفتنشو نگاه می کردم اصلا یادم رفته بود واسه چی اومدم اینجا
میزو جم کردم هیرسا اومد بیرون ورفت طرف در رفتنشو نگاه کردم ولی جلو در وایساده بود برگشت گفت : برو یه چیزی بپوش واسایلتو آوردن
رفتم تو اتاق یه مانتو وشال برداشتم واومدم بیرون برفی اومد کنارم هیرسا داشت با یکی حرف می زد رفتم جلو همون دختردیروزی بود چقدرم چندش بود یواش گفتم : همسایه هاتم مثله خودت نچسبن
نیم نگاهی بهم انداخت وچیزی نگفت
نه هیرسا یه چیزیش شده بود !!!!!
- هی مو طلایی اینا کین ؟!
دوتا مرد اومدن وکم کم وسایلمو آوردن انقدر ذوق می کردم هیرسا همون دم در وایساده بود همه وسایلو که آوردن هیرسا در رو بست وگفت : می تونی کمک کنی ؟!
- تو چرا نمیری سر کار
نگاهی بهم انداخت وگفت : امروز جمعه است مگه حسنی ام
- اها ....نمی دونستم پرسیدم
هیرسا چیزی نگفت منتظر نشسته بود
- منتظر کسی هستی
هیرسا : اره دوستم بیاد کمک جلوش زبون درازی نکنی هان
مثله خودش بی تفاوت نگاش کردم ولی قیافه اش انقدر گرفته بود دلم یه جوری شد بهتر بود یکم سر به سرش بزارم
- هیرسا به دوستت میگی من کی هستم
هیرسا : میگم بلای جونمی ....
- بروووخیلی بدی
هیرسا : میگم دختر دایی ا....میگم نامزادمی
- چیییی
هیرسا : کوفت چرا جیغ می زنی
- چرا نامزاد ؟!
هیرسا : بابا گفت
- تو هم چه حرف گوش کنی حالا دیدی من خواستم با یکی آشنا بشم
هیرسا : کسی طرف تو نمیاد
- چرا نیاد مشکل من چیه ؟!
۶.۲k
۱۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.