در دل کوهستان سربرآورده ابرهای همیشهای روستای کوچکی به

در دل کوهستان سربرآورده ابرهای همیشه‌ای، روستای کوچکی به نام "آرام‌آباد" جا خوش کرده بود. مردم این روستا زندگی ساده و بی‌دغدغه‌ای داشتند، اما رازی بزرگ در دل کوههای اطرافشان پنهان بود: "آبشار جاذبه".

این آبشار نه برای شکوه و عظمتش، که برای خاصیت عجیبش شناخته می‌شد. می‌گفتند هر کس زیر آبهای درخشانش بایستد، نه تنها خیس که دگرگون می‌شود. آب این آبشار نه سرد بود و نه گرم، بلکه حسی از تازگی و سبکی به همراه داشت که تا روزها در وجود انسان می‌ماند.

پیرمرد قصه‌گوی روستا، استاد رحمان، همیشه برای بچه‌ها تعریف می‌کرد: "آبشار جاذبه، همان‌طور که از نامش پیداست، آدم‌ها را به سوی خود می‌کشاند، اما نه با زور که با نوازش. این آبشار رازهای درونت را می‌داند و ترانه‌ای را می‌خواند که تنها دل تو می‌فهمد."

در میان روستاییان، پسری نوجوان به نام امید زندگی می‌کرد که همیشه در رویای دیدن دنیای بیرون از روستا بود. او فکر می‌کرد روستای کوچکشان برای آرزوهای بزرگش جای مناسبی نیست. یک روز، پس از شنیدن دوباره افسانه آبشار از زبان استاد رحمان، با خود اندیشید: "شاید این آبشار بتواند مرا به جایی ببرد که دلم می‌خواهد."

صبح روز بعد، امید بدون گفتن چیزی به کسی، به سوی کوهستان حرکت کرد. راه پرپیچ‌وخم و سختی بود، اما گویی نیروی نامرئی او را به سوی مقصدش هدایت می‌کرد. پس از ساعت‌ها کوهپیمایی، ناگهان صدای غرش آب به گوشش رسید. با آخرین توان خود از میان درختان گذشت و آن را دید: آبشاری بلند با آبی به درخششی مروارید که از دل صخره‌ها به پایین می‌ریخت و حوضچه‌ای نقره‌فام در زیرش تشکیل می‌داد.

نور خورشید از میان شاخه‌های درختان به آب می‌خورد و رنگین‌کمانی کوچک در میان قطرات آب پدید می‌آورد. امید، خسته و درمانده، به آرامی به زیر آبشار قدم گذاشت. وقتی اولین قطرات آب به صورتش برخورد کرد، احساس عجیبی به او دست داد. نه ترس بود و نه هیجان، بلکه حسی از تعلق و آرامش بود.

در آن لحظات، چشمانش را بست و ناگهان خاطراتی از زندگی‌اش در روستا مانند پرده‌ای سینمایی در برابر چشمانش ظاهر شد: روزی که پدرش به او یاد داده بود چگونه درخت سیب بکارد، غروب‌هایی که با دوستانش به تماشای آسمان می‌نشست، و شب‌هایی که زیر نور ماه قصه‌های استاد رحمان را گوش می‌داد. در این میان، صدای آرامشی‌بخشی در ذهنش طنین انداخت: "گاه‌گاهی مسیرهای تازه، از بازگشت به ریشه‌ها آغاز می‌شود."

ساعتی بعد، امید با احساسی تازه از آبشار خارج شد. گویی بار سنگینی از دوشش برداشته شده بود. در راه بازگشت، مناظر اطراف را با چشمانی دیگر می‌دید: زیبایی کوهستان، آواز پرندگان، و رایحه گل‌های وحشی. او فهمیده بود که گنج حقیقی در همین نزدیکی‌هاست، فقط باید یاد می‌گرفت چگونه آن را ببیند.

وقتی به روستا بازگشت، تغییر در نگاهش برای همه آشکار بود. دیگر از سفر به دورترین شهرها حرف نمی‌زد، بلکه از ساختن کتابخانه‌ای کوچک برای روستا سخن می‌گفت و از کاشتن باغی از گل‌های وحشی در دامنه کوه.

سال‌ها گذشت و امید که اکنون مردی میانسال بود، به یکی از محبوب‌ترین افراد روستا تبدیل شده بود. او هرگز راز دگرگونی خود را برای کسی فاش نکرد، اما هر از گاهی نوجوانان مشتاق را به کنار آبشار جاذبه راهنمایی می‌کرد و به آنان می‌گفت: "آبشار جاذبه، تو را به جایی که باید باشی می‌برد، نه لزوماً به جایی که می‌خواهی بروی."

و آبشار همچنان جاری بود، با آبی درخشان و ترانه‌ای آرام، منتظر کسانی که جرات می‌کنند به ندای درونشان گوش دهند و معنای حقیقی "جاذبه" را در آغوش آبهایش بیابند.

#داستان
دیدگاه ها (۰)

👧 دختر بودن، خودش یک قصه‌ی پر رمز و راز است. در شهری کوچک،...

در شهر شلوغ و سرد "بی‌رحمی"، مردی میانسال به نام "نوید" زندگ...

🌳 در جنگلی آرام، درختان نه تنها سایه و اکسیژن می‌بخشیدند، ب...

🌲 در دل کوهستانی دور، جنگلی بود که همیشه در مه صبحگاهی پنها...

⭕️ #کلیپ| بازدید از گلخانه لیموترش و گل و‌گیاه روستای خرماکل...

⭕️ #کلیپ| بازدید از گلخانه لیموترش و گل و‌گیاه روستای خرماکل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط