در دل کوهستانی دور جنگلی بود که همیشه در مه صبحگاهی پنهان میشد درختان ...
🌲
در دل کوهستانی دور، جنگلی بود که همیشه در مه صبحگاهی پنهان میشد. درختان بلندش مثل نگهبانان خاموش ایستاده بودند و صدای پرندگان، موسیقی هر روز آنجا بود.
روزی یک کودک کنجکاو به نام "آرمان" وارد جنگل شد. او دنبال چیزی خاص نمیگشت، فقط میخواست رازهای جنگل را کشف کند. هر قدمی که برمیداشت، برگها زیر پایش خشخش میکردند و نور خورشید از لابهلای شاخهها مثل هزاران ستاره میدرخشید.
آرمان ناگهان به یک رودخانهی باریک رسید. آب آن مثل آینه میدرخشید و ماهیهای کوچک در آن شنا میکردند. وقتی خم شد تا دستش را در آب فرو کند، صدایی آرام شنید:
«به جنگل خوش آمدی، نگهبان کوچک.»
آرمان با تعجب اطراف را نگاه کرد. از میان درختان، یک گوزن سفید بیرون آمد. چشمانش مثل شب آرام بود. گوزن گفت: «این جنگل پر از راز است. اگر به آن گوش بدهی، راههای تازهای به تو نشان خواهد داد.»
از آن روز، آرمان هر بار که به جنگل میرفت، چیز تازهای یاد میگرفت: صدای پرندگان را میفهمید، مسیر رودخانهها را دنبال میکرد و حتی یاد گرفت که چگونه با باد حرف بزند. جنگل برای او دیگر فقط یک مکان نبود؛ خانهای بود که به او آرامش و دانایی میبخشید.
✨ پایان داستان: جنگل همیشه رازهایی دارد، اما فقط کسانی که با دل پاک وارد شوند، میتوانند آنها را بشنوند.
#داستان
در دل کوهستانی دور، جنگلی بود که همیشه در مه صبحگاهی پنهان میشد. درختان بلندش مثل نگهبانان خاموش ایستاده بودند و صدای پرندگان، موسیقی هر روز آنجا بود.
روزی یک کودک کنجکاو به نام "آرمان" وارد جنگل شد. او دنبال چیزی خاص نمیگشت، فقط میخواست رازهای جنگل را کشف کند. هر قدمی که برمیداشت، برگها زیر پایش خشخش میکردند و نور خورشید از لابهلای شاخهها مثل هزاران ستاره میدرخشید.
آرمان ناگهان به یک رودخانهی باریک رسید. آب آن مثل آینه میدرخشید و ماهیهای کوچک در آن شنا میکردند. وقتی خم شد تا دستش را در آب فرو کند، صدایی آرام شنید:
«به جنگل خوش آمدی، نگهبان کوچک.»
آرمان با تعجب اطراف را نگاه کرد. از میان درختان، یک گوزن سفید بیرون آمد. چشمانش مثل شب آرام بود. گوزن گفت: «این جنگل پر از راز است. اگر به آن گوش بدهی، راههای تازهای به تو نشان خواهد داد.»
از آن روز، آرمان هر بار که به جنگل میرفت، چیز تازهای یاد میگرفت: صدای پرندگان را میفهمید، مسیر رودخانهها را دنبال میکرد و حتی یاد گرفت که چگونه با باد حرف بزند. جنگل برای او دیگر فقط یک مکان نبود؛ خانهای بود که به او آرامش و دانایی میبخشید.
✨ پایان داستان: جنگل همیشه رازهایی دارد، اما فقط کسانی که با دل پاک وارد شوند، میتوانند آنها را بشنوند.
#داستان
- ۶۱۷
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط