part 15
part 15
تهیونگ
دیگه چیزی نگفتیم و راه افتادیم دوختره پرو حاضر جواب واقعا عصبانیم میکنه اما اونم حق داره با کسی که اصلا نمیشناسم ازدواج میکنه منم دلم نمیخواد که ازدواج کنم اما من نمیتونم روی حرف پدر حرف بزنم اون خیلی کارا برام کرده و من خیلی بهش مدیونم به ات نگاه کردم سرشو به شیشه ماشین تکیه داده بود انگار خوابیده بود وقتی صورتشو این طرف برگش به صورتش نگاه کردم واقعا خوشگل و بی نقس بود قلبم شروع کرد به تند تند زدن خودمم نمیدونم چم شده اما بیخیال به رانندگی ادامه داد
تهیونگ: ات بیدار شو رسیدیم
ات : چیشده (خابالو )
تهیونگ : بیدار شو زیبای خفته رسیدی باید بری آرایش دیر میشه
ات : چی رسیدیم مگه من چقدر خوابیدم
تهیونگ: همه راه خواب بودی فکر نکنم خسته باشی پس آوردمت آرایشگاه
ات : مگه ساعت چنده
تهیونگ: ده صبح وقتی خواب بودی مادرت زنگ زد گفت توی آرایش منتظر توی
ات : تو گوشی منو جواب دادی
تهیونگ : آره جواب دادم که چی ساعت شیش آماده باش میام دنبالت
ات از ماشین پیاده شد و تهیونگ بدونه هیچ حرفی راه افتادیم و رفتم ات با بیمیلی وارد آرایش شد و مادرش رو دید که توی آرایش منتظرش بود
و بدونه حرفی روی یکی از سندلی ها نشست
ات
الان چند ساعت که روی این سندلی نشسته و بلخره آماده شدم و لباس عروسی که واسم انتخاب کرده بودن رو پوشیدم اصلا به سلیقم نمیخورد
این چجور ازدواج کردیه که حتا نتونستم لباس عروسم خودم انتخاب کنم
در حالی که ای آرزو هر دوختره همین جوری ت افکارم غرق بودم که با صدای مادرم ا افکارم اومدم بیرون
م/ات :دوخترم بیا شوهرت اومدم دنبالت
ات رفتم بیرون که با چیزی که دید خشکش زد تهیونگ توی اون کت شلوار دامادی بی نقش شده بود ات که این هجم از خوشتیپ تهیونگ دید واقعا شکه شده بود اما خیلی به روی خودش نیاور و به سمت ماشین رفت و سوار شد حتا منتظر نشد تهیونگ در براش باز کنه راه افتادن وقتی به تالار عروسی رسیدن و وارد سالون شدن
ات
وقتی وارد تالار عروسی شدیم جمعیت زیاد اونجا بودن یونها و جیمین که تازه اسمشو فهميده بودم اونجا بودن همه با دیدین ما دست زدن و رفتیم توی جایگاه عقد وایستادیم
خلاصه که اين عقد کردن ودیگه آخر شب شده بود و همه مهمونا تبریک گفتن ورفتن
ات
همه مهمونا رفته بودن مامان بابام اومدن و ازم خداحافظی کردن و رفتن
منم با تهیونگ سوار ماشین شدم و به سمت عمارت کیم حرکت کردیم یونها و جیمین زود تر از ما رفته بودن بعد از این که وارد حیات عمارت شدیم و رفتیم داخل که مادر تهیونگ و زنه دیگه کنارش بود آمد سمت مون انگار اونا زودتر از ما رسیده بودن و به اون زن گفت
ادامه دارد >>>>>>>>
تهیونگ
دیگه چیزی نگفتیم و راه افتادیم دوختره پرو حاضر جواب واقعا عصبانیم میکنه اما اونم حق داره با کسی که اصلا نمیشناسم ازدواج میکنه منم دلم نمیخواد که ازدواج کنم اما من نمیتونم روی حرف پدر حرف بزنم اون خیلی کارا برام کرده و من خیلی بهش مدیونم به ات نگاه کردم سرشو به شیشه ماشین تکیه داده بود انگار خوابیده بود وقتی صورتشو این طرف برگش به صورتش نگاه کردم واقعا خوشگل و بی نقس بود قلبم شروع کرد به تند تند زدن خودمم نمیدونم چم شده اما بیخیال به رانندگی ادامه داد
تهیونگ: ات بیدار شو رسیدیم
ات : چیشده (خابالو )
تهیونگ : بیدار شو زیبای خفته رسیدی باید بری آرایش دیر میشه
ات : چی رسیدیم مگه من چقدر خوابیدم
تهیونگ: همه راه خواب بودی فکر نکنم خسته باشی پس آوردمت آرایشگاه
ات : مگه ساعت چنده
تهیونگ: ده صبح وقتی خواب بودی مادرت زنگ زد گفت توی آرایش منتظر توی
ات : تو گوشی منو جواب دادی
تهیونگ : آره جواب دادم که چی ساعت شیش آماده باش میام دنبالت
ات از ماشین پیاده شد و تهیونگ بدونه هیچ حرفی راه افتادیم و رفتم ات با بیمیلی وارد آرایش شد و مادرش رو دید که توی آرایش منتظرش بود
و بدونه حرفی روی یکی از سندلی ها نشست
ات
الان چند ساعت که روی این سندلی نشسته و بلخره آماده شدم و لباس عروسی که واسم انتخاب کرده بودن رو پوشیدم اصلا به سلیقم نمیخورد
این چجور ازدواج کردیه که حتا نتونستم لباس عروسم خودم انتخاب کنم
در حالی که ای آرزو هر دوختره همین جوری ت افکارم غرق بودم که با صدای مادرم ا افکارم اومدم بیرون
م/ات :دوخترم بیا شوهرت اومدم دنبالت
ات رفتم بیرون که با چیزی که دید خشکش زد تهیونگ توی اون کت شلوار دامادی بی نقش شده بود ات که این هجم از خوشتیپ تهیونگ دید واقعا شکه شده بود اما خیلی به روی خودش نیاور و به سمت ماشین رفت و سوار شد حتا منتظر نشد تهیونگ در براش باز کنه راه افتادن وقتی به تالار عروسی رسیدن و وارد سالون شدن
ات
وقتی وارد تالار عروسی شدیم جمعیت زیاد اونجا بودن یونها و جیمین که تازه اسمشو فهميده بودم اونجا بودن همه با دیدین ما دست زدن و رفتیم توی جایگاه عقد وایستادیم
خلاصه که اين عقد کردن ودیگه آخر شب شده بود و همه مهمونا تبریک گفتن ورفتن
ات
همه مهمونا رفته بودن مامان بابام اومدن و ازم خداحافظی کردن و رفتن
منم با تهیونگ سوار ماشین شدم و به سمت عمارت کیم حرکت کردیم یونها و جیمین زود تر از ما رفته بودن بعد از این که وارد حیات عمارت شدیم و رفتیم داخل که مادر تهیونگ و زنه دیگه کنارش بود آمد سمت مون انگار اونا زودتر از ما رسیده بودن و به اون زن گفت
ادامه دارد >>>>>>>>
۲.۷k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.