part 14
part 14
ات
فهمیدم که خانواده کیم یونها رو واسه اون یکی پسرشون خواستگاری کردن و خانواد کیم برگشتن سئول که کارای مراسم ازدواج رو انجام بدن یک هفته واسه انجام دادن اين همه کار خیلی کمه حالا که قراره دوتا مراسم باشه یونها خیلی خوشحال بود که قراره با اون پسر ازدواج کنه انگار از پسر خانواده کیم خیلی خوشش اومد دقیقا برعکس من که اصلا نمیخواستم این یک هفته تموم بشه میخواست زمان وایسته اما مثل برق گذشت و فردا همون روزیه که من باید با کسی که هیچ علاقه بهش ندارم فقد دوبار دیدمش ازدواج کنم
بقیه واسه عروسی شون هیجان دارن اما من آنقدر بی حوصلم که حتا نخواستم لباس عروسیمو خودم انتخاب کنم گفتم که خودشون یه چیزی انتخاب کنن چون اصلا واسم مهم نبود که چی میپوشم و خانواده کیم هم انگار از خدا خواسته بودن گفتن خودشون واسم لباس عروسی انتخاب میکنن عروسی قرار بود توی سئول برگذار بشه باید امشب حرکت میکردیم که تا صبح برسیم داشتم وسایلمو جم میکردم
م/ات: دوخترم تو با ما نمیایی خانم کیم زنگ زد گفت تهیونگ میاد دنبالت تا ترو ببره سئول ما هم بعدن میایم
ات : من نمیخوام با اون پسره پرو بیام
م/ات: دوخترم درست حرف بزن تو قراره با اون ازدواج کنی
ات: من نمیخوام با اون پسر ازدواج کنم اگه بخاطر بابا نبود هیچ وقت قبول نمی کردم و بدونید که هیچ وقت توی اون خونه خوشبخت نمیشم
م/ات: دوخترم زود قضاوت نکن من مطمئن که تهیونگ پسره خوبیه و تورو خوشبخت میکنه آماده باش عصر تهیونگ میاد دنبالت
ات
میدونستم بهس در اين مورد با مامانم به جایی نمیرسه و دیگه چیزی نگفتم و مامانم رفت منم بخاطر اینکه یکم آروم بشم رفتم دوش بگیرم
چون هیچی مثل اب سرد منو آروم نمیکنه دوش گرفتم از حمام اومدم بیرون موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم دیگه عصر بود میدونستم الانه که تهیونگ برسه تصمیم گرفتم که دیگه هیچی برام مهم نباشه و خیلی فکر نکنم تا اینکه خدمتکار اومد و گفت که تهیونگ اومدم منم رفتم پایین که مامان بابام جلوی در وایستاده بودن منم رفتم سمتشون بدون هیچ حرفی رفتم سوار ماشین شدم
تهیونگ : سلام کردن بلد نیستی
ات: نیازی نمیبینم که سلام کنم مگه این که خودم بخوام (سرد جدی)
تهیونگ: بعد از یک هفته شوهر تو میبینی اینجوری رفتار میکنی
ات : اين رفتارت منو خیلی عصبانی میکنه چرا یجوری رفتار میکنی انگار داریم عاشقانه ازدواج میکنیم (با داد)
تهیونگ چونه ات رو توی گرفت و بخودش نزدیک کرد
تهیونگ: داد نزن فکر میکردم چون عصبانی هستی اينجوری رفتار میکنی اما انگار خیلی بی ادبی خانم کوچولو اما اشکالی نداره خودم ادبت میکنم
و در مورد ازدواج اره عاشقانه هست چون قراره عاشقم بشی حالا هم ساکت باش میخوام (چونه ات رو ول کرد
ادامه دارد >>>>>>>><>
ات
فهمیدم که خانواده کیم یونها رو واسه اون یکی پسرشون خواستگاری کردن و خانواد کیم برگشتن سئول که کارای مراسم ازدواج رو انجام بدن یک هفته واسه انجام دادن اين همه کار خیلی کمه حالا که قراره دوتا مراسم باشه یونها خیلی خوشحال بود که قراره با اون پسر ازدواج کنه انگار از پسر خانواده کیم خیلی خوشش اومد دقیقا برعکس من که اصلا نمیخواستم این یک هفته تموم بشه میخواست زمان وایسته اما مثل برق گذشت و فردا همون روزیه که من باید با کسی که هیچ علاقه بهش ندارم فقد دوبار دیدمش ازدواج کنم
بقیه واسه عروسی شون هیجان دارن اما من آنقدر بی حوصلم که حتا نخواستم لباس عروسیمو خودم انتخاب کنم گفتم که خودشون یه چیزی انتخاب کنن چون اصلا واسم مهم نبود که چی میپوشم و خانواده کیم هم انگار از خدا خواسته بودن گفتن خودشون واسم لباس عروسی انتخاب میکنن عروسی قرار بود توی سئول برگذار بشه باید امشب حرکت میکردیم که تا صبح برسیم داشتم وسایلمو جم میکردم
م/ات: دوخترم تو با ما نمیایی خانم کیم زنگ زد گفت تهیونگ میاد دنبالت تا ترو ببره سئول ما هم بعدن میایم
ات : من نمیخوام با اون پسره پرو بیام
م/ات: دوخترم درست حرف بزن تو قراره با اون ازدواج کنی
ات: من نمیخوام با اون پسر ازدواج کنم اگه بخاطر بابا نبود هیچ وقت قبول نمی کردم و بدونید که هیچ وقت توی اون خونه خوشبخت نمیشم
م/ات: دوخترم زود قضاوت نکن من مطمئن که تهیونگ پسره خوبیه و تورو خوشبخت میکنه آماده باش عصر تهیونگ میاد دنبالت
ات
میدونستم بهس در اين مورد با مامانم به جایی نمیرسه و دیگه چیزی نگفتم و مامانم رفت منم بخاطر اینکه یکم آروم بشم رفتم دوش بگیرم
چون هیچی مثل اب سرد منو آروم نمیکنه دوش گرفتم از حمام اومدم بیرون موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم دیگه عصر بود میدونستم الانه که تهیونگ برسه تصمیم گرفتم که دیگه هیچی برام مهم نباشه و خیلی فکر نکنم تا اینکه خدمتکار اومد و گفت که تهیونگ اومدم منم رفتم پایین که مامان بابام جلوی در وایستاده بودن منم رفتم سمتشون بدون هیچ حرفی رفتم سوار ماشین شدم
تهیونگ : سلام کردن بلد نیستی
ات: نیازی نمیبینم که سلام کنم مگه این که خودم بخوام (سرد جدی)
تهیونگ: بعد از یک هفته شوهر تو میبینی اینجوری رفتار میکنی
ات : اين رفتارت منو خیلی عصبانی میکنه چرا یجوری رفتار میکنی انگار داریم عاشقانه ازدواج میکنیم (با داد)
تهیونگ چونه ات رو توی گرفت و بخودش نزدیک کرد
تهیونگ: داد نزن فکر میکردم چون عصبانی هستی اينجوری رفتار میکنی اما انگار خیلی بی ادبی خانم کوچولو اما اشکالی نداره خودم ادبت میکنم
و در مورد ازدواج اره عاشقانه هست چون قراره عاشقم بشی حالا هم ساکت باش میخوام (چونه ات رو ول کرد
ادامه دارد >>>>>>>><>
۳.۶k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.