نه سالم بود و مدرسه ابتدایی می رفتم. آن روز قرار بود جشنی
نه سالم بود و مدرسه ابتدایی می رفتم. آن روز قرار بود جشنی در مدرسه به مناسبت تاج گذاری محمد رضا پهلوی برگزار شود. من مثل همه روزها با حجاب رفته بودم.
داخل صف ایستاده بودم ک خانم ناظم آمدم طرفم. همین که چشم هایم به رد پاها دامن کت و یقه انگلیسی اش و بعد صورت ترسناکش افتاد، صدای حرکت خط کش آهنی روی هوا و داغی ضربه اش را کنار صورت و گونه ام به شدت احساس کردم و دستی که بی درنگ روسری مرا با موهایم کشید و آن را کند و با خودش برد.
دستم را روی سرم گذاشتم اما دوباره با همان خط کش چنان ضربهای به پشت دستم زد که به خود لرزیدم و همانجا سر جایم نشستم.
هنوز بالای سرم بود. قد بلند و جسته عظیمش را کنارم حس می کردم. دوستم برگشت. شانه هایم را گرفت و ناظم فریاد زد بلند شو باست!
درد و ترس پاهایم را قفل کرده بود همان جا نشستم و گریه ام گرفت…. تا آخر مراسم دستم روی موهایم بود و دو زانو توی صف نشسته بودم. سر کلاس هم که رفتیم انگار که تمام فکر و ذکر ناظم، من و حجابم باشد، قبل از ورود معلم آمد و چادرم را هم با خودش برد.
حالا زنگ آخر بود و من پشت در کوچک مدرسه، توی فرو رفتگی در، مانده بودم تنها و بچه هایی را که می دویدند به سوی خانه های شان، تماشا می کردم. پشت مانتویم را روی سرم کشیده بودم و آرام اشک می ریختم. آخر با این سر و وضع،پشت لباسم هم که بالاست، چطور تا خانه بروم.
#زمان_شاه #فساد_پهلوی #بی_حجابی_اجباری
کتاب #نیمه_پنهان_ماه جلد 26؛ رستگار به روایت همسر شهید (اکرم ابوالقاسمی)
✂ ️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
https://eitaa.com/boreshha
🌍 http://www.bores
داخل صف ایستاده بودم ک خانم ناظم آمدم طرفم. همین که چشم هایم به رد پاها دامن کت و یقه انگلیسی اش و بعد صورت ترسناکش افتاد، صدای حرکت خط کش آهنی روی هوا و داغی ضربه اش را کنار صورت و گونه ام به شدت احساس کردم و دستی که بی درنگ روسری مرا با موهایم کشید و آن را کند و با خودش برد.
دستم را روی سرم گذاشتم اما دوباره با همان خط کش چنان ضربهای به پشت دستم زد که به خود لرزیدم و همانجا سر جایم نشستم.
هنوز بالای سرم بود. قد بلند و جسته عظیمش را کنارم حس می کردم. دوستم برگشت. شانه هایم را گرفت و ناظم فریاد زد بلند شو باست!
درد و ترس پاهایم را قفل کرده بود همان جا نشستم و گریه ام گرفت…. تا آخر مراسم دستم روی موهایم بود و دو زانو توی صف نشسته بودم. سر کلاس هم که رفتیم انگار که تمام فکر و ذکر ناظم، من و حجابم باشد، قبل از ورود معلم آمد و چادرم را هم با خودش برد.
حالا زنگ آخر بود و من پشت در کوچک مدرسه، توی فرو رفتگی در، مانده بودم تنها و بچه هایی را که می دویدند به سوی خانه های شان، تماشا می کردم. پشت مانتویم را روی سرم کشیده بودم و آرام اشک می ریختم. آخر با این سر و وضع،پشت لباسم هم که بالاست، چطور تا خانه بروم.
#زمان_شاه #فساد_پهلوی #بی_حجابی_اجباری
کتاب #نیمه_پنهان_ماه جلد 26؛ رستگار به روایت همسر شهید (اکرم ابوالقاسمی)
✂ ️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
https://eitaa.com/boreshha
🌍 http://www.bores
۴۶.۰k
۲۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.