پارت 3 و 4 پرستار شیطنت هایم
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
_خب آخه...
دوباره میون حرفم داد زد:
_همین که گفتم، تا بعد از ظهر میری گم میشی هر قبرستونی غیر از خونه من
خب... مثکه دیگه فایده نداره زبون به دندون گرفتن، اگه میخواد پرتم کنه بیرون بذار لاقل حقشو بکنم تو دهنش
اخمامو کشیدم تو همو قدمی به سمتش برداشتم....
***
با نگاهی نادم و پشیمون به وسایلا و لباسام که وسط کوچه بود نگاه کردم
_هعععی ماهرو، هعععی مرده شور ببردت که هر چی میکشی از مغز ناقصه واموندت میکشی
تکیمو به دیوار دادم و سُر خوردم، مهدی که بالا سرم وایستاده بود با اخم به وسایلا نگاه میکرد:
_آبجی حالا لازم بود حتما دمپاییتو بکنی تو چشمش؟ بخدا با حرف راحت تر میشد این مسئله رو حل کرد.. اگه طرف بره شکایت کنه چی؟
با جدیت گفتم:
_بعله، لازم بود
بعد تو همون حالت قیافمو شبیه خر شرک کردم و گفتم:
_میشه بری سمسار بیاری اینارو جمع کنن ببرن؟
با تعجب گفت:
_پس بدون اینا میخوای چجوری زندگی کنی؟
_حالا یه فکری برا اون موقع میکنم، نمیشه اینا همینجوری وسط کوچه باشه که
با ناراحتی سرشو تکون داد، یکم این پا اون پا کرد و بعد با خجالت گفت:
_اوم، آبجی اگه میخوای بیا تا وقتی یه جایی رو پیدا کنی تو خونه ما بمون... ننم گفت ینی
لبخندی به مهربونیش زدم:
_نمیخوام مزاحم شما بشم، میرم پیش دوستم، حالا اگه لطف کنی بری یه نفر و بیاری اینارو ازینجا جمع کنه ممنونت میشم
سرشو تکون داد و با گفتن چشمی رفت، چقدر این پسر ۱۷ ساله مرد تر از خیلی از نر هایی بود که ادعای مردی میکردن.
با دیدن دو نفر که وایستاده بودن بالا سر کمد لباسمو بهش دست میکشیدن سریع از جام پا شدم و جیغ زدم:
_دس نزن بیتربیت، مگه ماله باباته دسمالیش میکنی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداختن و رفتن، امروز یه طور خاصی وحشی شده بودم
لباسامو که هنوز تو کمد بود و ریختم تو ساک و کلا هر چیزی که لازم داشتم و از بین وسایلا برداشتم، موقعیت عجیبی بود
البته انقدر توی این دو سال تو موقعیتای عجیبی که فکرشم نمیکردم بودم که دیگه بابت این تعجب نکنم
شماره نوشین و گرفتم، سریع جواب داد:
_میدونم زنگ زدی منتمو بکشی عشقم، اگه قول بدی دیگه تکرار نشه میبخشمت
_نوشین میتونی بیای دنبالم؟
یکم مکث کرد، انگار داشت لحنمو تحلیل میکرد
با ترس گفت:
_چی شده ماهی؟ کجایی مگه؟
پوکر گفتم:
_هیچی بابا یاسر و زدم اونم همه چیمو ریخت وسط خیابون
جیغ زد:
_چییییی؟ زدیش؟ چجورییی؟
با یاد اوری اون لحظه که داشت میرفت تو خونه و از پشت پریدم رو کلش و با دمپایی چن بار زدم تو سر و صورتش نیشم باز شد و گفتم:
_با دمپایی
شروع کرد فش دادن، با بی حوصلگی گفتم:
_چقد وِر وِر میکنی، بگو میای یا نه؟
ایشی کرد و با گفتن الان میام قط کرد.
*
به مقدار پول ناچیزی که از فروش وسایل در پیت خونه دستمو گرفته بود نگاه کردم
بعد به جسی که سرشو از بین دو تا صندلی اورده بود جلو و با زبون بیرون افتاده زل زده بود بهم نگاه کردم و با افسوس آه کشیدم:
_هعععی، تو الان وضعیتت از من بهتره، قدر زندگیتو بدون
عین چسخلا نگام میکرد و زبونشو تکون میداد، با صدای نوشین به سمتش برگشتم، در حالی که از توی آینه عقب و نگاه میکرد گفت:
_صد دفعه بهت گفتم بیا پیش خودم، بابای من انقدر برام پول میفرسته که اصلا نیازی به کار کردن نداریم، چرا قبول نمیکنی؟
صاف نشستم و پشت چشمی نازک کردم، محکم و شعار مانند گفتم:
_ماهی میمیرد، ذلت نمیپذیرد
_خب آخه...
دوباره میون حرفم داد زد:
_همین که گفتم، تا بعد از ظهر میری گم میشی هر قبرستونی غیر از خونه من
خب... مثکه دیگه فایده نداره زبون به دندون گرفتن، اگه میخواد پرتم کنه بیرون بذار لاقل حقشو بکنم تو دهنش
اخمامو کشیدم تو همو قدمی به سمتش برداشتم....
***
با نگاهی نادم و پشیمون به وسایلا و لباسام که وسط کوچه بود نگاه کردم
_هعععی ماهرو، هعععی مرده شور ببردت که هر چی میکشی از مغز ناقصه واموندت میکشی
تکیمو به دیوار دادم و سُر خوردم، مهدی که بالا سرم وایستاده بود با اخم به وسایلا نگاه میکرد:
_آبجی حالا لازم بود حتما دمپاییتو بکنی تو چشمش؟ بخدا با حرف راحت تر میشد این مسئله رو حل کرد.. اگه طرف بره شکایت کنه چی؟
با جدیت گفتم:
_بعله، لازم بود
بعد تو همون حالت قیافمو شبیه خر شرک کردم و گفتم:
_میشه بری سمسار بیاری اینارو جمع کنن ببرن؟
با تعجب گفت:
_پس بدون اینا میخوای چجوری زندگی کنی؟
_حالا یه فکری برا اون موقع میکنم، نمیشه اینا همینجوری وسط کوچه باشه که
با ناراحتی سرشو تکون داد، یکم این پا اون پا کرد و بعد با خجالت گفت:
_اوم، آبجی اگه میخوای بیا تا وقتی یه جایی رو پیدا کنی تو خونه ما بمون... ننم گفت ینی
لبخندی به مهربونیش زدم:
_نمیخوام مزاحم شما بشم، میرم پیش دوستم، حالا اگه لطف کنی بری یه نفر و بیاری اینارو ازینجا جمع کنه ممنونت میشم
سرشو تکون داد و با گفتن چشمی رفت، چقدر این پسر ۱۷ ساله مرد تر از خیلی از نر هایی بود که ادعای مردی میکردن.
با دیدن دو نفر که وایستاده بودن بالا سر کمد لباسمو بهش دست میکشیدن سریع از جام پا شدم و جیغ زدم:
_دس نزن بیتربیت، مگه ماله باباته دسمالیش میکنی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداختن و رفتن، امروز یه طور خاصی وحشی شده بودم
لباسامو که هنوز تو کمد بود و ریختم تو ساک و کلا هر چیزی که لازم داشتم و از بین وسایلا برداشتم، موقعیت عجیبی بود
البته انقدر توی این دو سال تو موقعیتای عجیبی که فکرشم نمیکردم بودم که دیگه بابت این تعجب نکنم
شماره نوشین و گرفتم، سریع جواب داد:
_میدونم زنگ زدی منتمو بکشی عشقم، اگه قول بدی دیگه تکرار نشه میبخشمت
_نوشین میتونی بیای دنبالم؟
یکم مکث کرد، انگار داشت لحنمو تحلیل میکرد
با ترس گفت:
_چی شده ماهی؟ کجایی مگه؟
پوکر گفتم:
_هیچی بابا یاسر و زدم اونم همه چیمو ریخت وسط خیابون
جیغ زد:
_چییییی؟ زدیش؟ چجورییی؟
با یاد اوری اون لحظه که داشت میرفت تو خونه و از پشت پریدم رو کلش و با دمپایی چن بار زدم تو سر و صورتش نیشم باز شد و گفتم:
_با دمپایی
شروع کرد فش دادن، با بی حوصلگی گفتم:
_چقد وِر وِر میکنی، بگو میای یا نه؟
ایشی کرد و با گفتن الان میام قط کرد.
*
به مقدار پول ناچیزی که از فروش وسایل در پیت خونه دستمو گرفته بود نگاه کردم
بعد به جسی که سرشو از بین دو تا صندلی اورده بود جلو و با زبون بیرون افتاده زل زده بود بهم نگاه کردم و با افسوس آه کشیدم:
_هعععی، تو الان وضعیتت از من بهتره، قدر زندگیتو بدون
عین چسخلا نگام میکرد و زبونشو تکون میداد، با صدای نوشین به سمتش برگشتم، در حالی که از توی آینه عقب و نگاه میکرد گفت:
_صد دفعه بهت گفتم بیا پیش خودم، بابای من انقدر برام پول میفرسته که اصلا نیازی به کار کردن نداریم، چرا قبول نمیکنی؟
صاف نشستم و پشت چشمی نازک کردم، محکم و شعار مانند گفتم:
_ماهی میمیرد، ذلت نمیپذیرد
۳.۴k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.