پارت 5 و 6 و 7 پرستار شیطنت هایم
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
خندش گرفت اما با حرص یدونه زد پس کلم، با خودم فکر کردم حالا باید چه غلطی بکنم؟ کجا برم؟؟
نوشین_ چرا این همه مدت بهم نگفته بودی بیکار شدی؟ اون شرکتی که توش کار میکردی چی شد؟
_ با رئیس شرکتش دعوام شد، تا یه دختر تنها و بی پول میبینن فک میکنن سولاخه، یول مَمدا
پوکر فیس نگام کرد، حق به جانب گفتم:
_چیه؟ دروغ میگم مگه؟ طرف نشسته میگه تو این یه سال زیر نظر گرفتمت انگار خیلی تنهایی، اگه باهام راه بیای میتونم از همه لحاظ ساپورتت کنم!
پوفی کشید:
_تو چی گفتی؟
_گفتم بیا بلند ترین انگشتمو ساپورت کن
پقی زد زیر خنده:
_دهنت سرویس، هیچکس از نیشِ زبون تو در امان نیست
ولی منِ خاک بر سر خندم نمیگرفت، من فقط برای بقیه خنده دار بودم، برای خودم فقط فکر و خیال دادن طلبای بابام بود و خوردن یه لقمه نون
نوشینم انگار فهمید حال و روز خوشی ندارم که دیگه تا آخر مسیری که منتهی میشد به خونه خودش هیچ حرفی نزد
تا رسیدیم سرمو عین بز انداختم پایین و بدون اینکه منتظر تارفش باشم رفتم داخل و ساکمو پرت کردم کنار در، اومد داخل و یه راست رفت تو آشپز خونه:
_چایی میخوری یا قهوه؟
_یه لیوان آب
اوکی ای گفت، روی مبل نشستم و بدون در آوردن شال و مانتوم فکر کردم اگر فردا زد و این یارو قبول کرد برم پیشش کار کنم، بعد کجا زندگی کنم؟
حتی دیگه تو همون محله خرابم جایی به من نمیدادن، ینی وسعم نمیرسید و اگرم میرسید کی راضی میشد به یه دختر تنهای مجرد جا بده!!
نوشین با سینی اومد و کنارم نشست، سینی رو روی عسلی مقابلمون گذاشت، عجیب بود که سکوت کرده بود، همیشه انقد ور ور میکرد که همه ی فکر و خیالام یادم میرفت
قیافش شبیه سکته ایا شده بود، معلوم بود داره کلنجار میره با خودش
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
#پارت6
انقدر تو فکر بود که کرم درونم و به وول وول بندازه
تو یه حرکت انتحاری یدونه کوبوندم پس کلش که با جیغ و ترس چنان از جاش پرید که محکم خورد به میز جلومون و اونم چپه کرد
حالا داشتم با نیش باز به شاهکارم نگا میکردم، کل فرش و به گند کشیده بودم
نوشین با قیافه سکته زده ای در حالی که چشاش لوچ شده بود نگاهش بین آبی که چپه شده بود رو فرش و میز افتاده، و منی که تو اون لحظه دقیقا عین خر شرک نگاش میکردم در گردش بود
کاملا غیر منتطره جیغ زد:
_خب مگه مرض داری سلیطه؟
از جیغش تو جام سیخ شدم و ناخداگاه منم جیغ زدم:
_صداتو برا من بلند نکن که منم برات بلند میکنم
چند ثانیه به هم زل زدیم و بعد پقی زدیم زیر خنده، جسی تمام مدت یه طوری نگامون میکرد انگار داشت میگفت این دو تا چسخلا کین من بینشون افتادم!!
بعد از جمع کردن گندی که من زده بودم دوباره نشستیم
قیافه نوشین دوباره جمع شده بود، با چشمای ریز شده نگاش کردم:
_چی میخوای بگی که اینجوری خفه خون گرفتی یه ساعته؟
با ترس نگام کرد:
_هیچی بخدا
وقتی دید هنوز دارم با چشمای ریز و استایل آماده به حمله نگاش میکنم آب دهنشو قورت داد و گفت:
_خب راستش، چند روز پیش یکی از دوستام باهام صحبت میکرد، راجب برادرش...
مکث کرد و با ناراحتی نگاهش و چرخوند گفت:
_دلم نمیخواد ناراحت بشی
ینی واقعا هنوز نفهمیده بود من انقدر آبدیده شدم که به همین راحتیا ناراحت نمیشم؟
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
#پارت7
سرمو چپ و راست کردم، سرشو پایین انداخت و ادامه داد:
_دوستم میگفت برادرش برای دو تا بچه هاش دنبال پرستار میگرده، اما هر کس که میاد به یه هفته نکشیده جل و پلاسشو جمع میکنه و میره...
بابت همین قضیه کلی پول و مزایا میده به هر کس که بتونه بیاد با این بچه ها سر کنه، اوم.. میخواد که پرستار تمام وقت باشه
_چقدر؟
با تعجب نگام کرد، ولی من جدی زل زده بودم بهش:
_ فکر میکنم ۷ میلیون در ماه
هیچی نگفتم... ۷ میلیون اونقدری بود که هم بتونم خورده طلبایی که از بابا مونده بود و صاف کنم و هم یه چیزی تهش بمونه که بتونم باهاش یه جایی برای خودم دست و پا کنم
با یه حساب دو دو تا چارتایی، میشد گفت اگر یک سال براش کار میکردم و هر سختی ای رو تحمل میکردم بعد میتونستم بارمو ببندم
_میتونی شمارشو از دوستت بگیری؟
با چشمای گرد شده نگام کرد:
_واقعا میخوای بری؟
_تو فکر بهتری داری؟
_اما پدرت در میاد ماهی، تو تا حالا کل ارتباطت با بچه ها در حد دو تا ماچ بوده، چطور میخوای از یه بچه ۵ ساله و یه ۸ ساله مراقبت کنی؟
_باید بتونم، و در ضمن به اینم فکر کن که من توی این دو سه سال کارایی کردم که قبلا حتی فکرشم نمیکردم بتونم انجامشون بدم، مثل تنها زندگی کردن اونم تو پایین ترین نقطه شهر
با ناراحتی گفت:
_هنوزم میگم مجبور نیسی کار کنی، بیا با هم زندگی کنیم
_منم هنوز میگم که هیچوقت این کارو نمیکنم نوشین
خندش گرفت اما با حرص یدونه زد پس کلم، با خودم فکر کردم حالا باید چه غلطی بکنم؟ کجا برم؟؟
نوشین_ چرا این همه مدت بهم نگفته بودی بیکار شدی؟ اون شرکتی که توش کار میکردی چی شد؟
_ با رئیس شرکتش دعوام شد، تا یه دختر تنها و بی پول میبینن فک میکنن سولاخه، یول مَمدا
پوکر فیس نگام کرد، حق به جانب گفتم:
_چیه؟ دروغ میگم مگه؟ طرف نشسته میگه تو این یه سال زیر نظر گرفتمت انگار خیلی تنهایی، اگه باهام راه بیای میتونم از همه لحاظ ساپورتت کنم!
پوفی کشید:
_تو چی گفتی؟
_گفتم بیا بلند ترین انگشتمو ساپورت کن
پقی زد زیر خنده:
_دهنت سرویس، هیچکس از نیشِ زبون تو در امان نیست
ولی منِ خاک بر سر خندم نمیگرفت، من فقط برای بقیه خنده دار بودم، برای خودم فقط فکر و خیال دادن طلبای بابام بود و خوردن یه لقمه نون
نوشینم انگار فهمید حال و روز خوشی ندارم که دیگه تا آخر مسیری که منتهی میشد به خونه خودش هیچ حرفی نزد
تا رسیدیم سرمو عین بز انداختم پایین و بدون اینکه منتظر تارفش باشم رفتم داخل و ساکمو پرت کردم کنار در، اومد داخل و یه راست رفت تو آشپز خونه:
_چایی میخوری یا قهوه؟
_یه لیوان آب
اوکی ای گفت، روی مبل نشستم و بدون در آوردن شال و مانتوم فکر کردم اگر فردا زد و این یارو قبول کرد برم پیشش کار کنم، بعد کجا زندگی کنم؟
حتی دیگه تو همون محله خرابم جایی به من نمیدادن، ینی وسعم نمیرسید و اگرم میرسید کی راضی میشد به یه دختر تنهای مجرد جا بده!!
نوشین با سینی اومد و کنارم نشست، سینی رو روی عسلی مقابلمون گذاشت، عجیب بود که سکوت کرده بود، همیشه انقد ور ور میکرد که همه ی فکر و خیالام یادم میرفت
قیافش شبیه سکته ایا شده بود، معلوم بود داره کلنجار میره با خودش
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
#پارت6
انقدر تو فکر بود که کرم درونم و به وول وول بندازه
تو یه حرکت انتحاری یدونه کوبوندم پس کلش که با جیغ و ترس چنان از جاش پرید که محکم خورد به میز جلومون و اونم چپه کرد
حالا داشتم با نیش باز به شاهکارم نگا میکردم، کل فرش و به گند کشیده بودم
نوشین با قیافه سکته زده ای در حالی که چشاش لوچ شده بود نگاهش بین آبی که چپه شده بود رو فرش و میز افتاده، و منی که تو اون لحظه دقیقا عین خر شرک نگاش میکردم در گردش بود
کاملا غیر منتطره جیغ زد:
_خب مگه مرض داری سلیطه؟
از جیغش تو جام سیخ شدم و ناخداگاه منم جیغ زدم:
_صداتو برا من بلند نکن که منم برات بلند میکنم
چند ثانیه به هم زل زدیم و بعد پقی زدیم زیر خنده، جسی تمام مدت یه طوری نگامون میکرد انگار داشت میگفت این دو تا چسخلا کین من بینشون افتادم!!
بعد از جمع کردن گندی که من زده بودم دوباره نشستیم
قیافه نوشین دوباره جمع شده بود، با چشمای ریز شده نگاش کردم:
_چی میخوای بگی که اینجوری خفه خون گرفتی یه ساعته؟
با ترس نگام کرد:
_هیچی بخدا
وقتی دید هنوز دارم با چشمای ریز و استایل آماده به حمله نگاش میکنم آب دهنشو قورت داد و گفت:
_خب راستش، چند روز پیش یکی از دوستام باهام صحبت میکرد، راجب برادرش...
مکث کرد و با ناراحتی نگاهش و چرخوند گفت:
_دلم نمیخواد ناراحت بشی
ینی واقعا هنوز نفهمیده بود من انقدر آبدیده شدم که به همین راحتیا ناراحت نمیشم؟
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
#پارت7
سرمو چپ و راست کردم، سرشو پایین انداخت و ادامه داد:
_دوستم میگفت برادرش برای دو تا بچه هاش دنبال پرستار میگرده، اما هر کس که میاد به یه هفته نکشیده جل و پلاسشو جمع میکنه و میره...
بابت همین قضیه کلی پول و مزایا میده به هر کس که بتونه بیاد با این بچه ها سر کنه، اوم.. میخواد که پرستار تمام وقت باشه
_چقدر؟
با تعجب نگام کرد، ولی من جدی زل زده بودم بهش:
_ فکر میکنم ۷ میلیون در ماه
هیچی نگفتم... ۷ میلیون اونقدری بود که هم بتونم خورده طلبایی که از بابا مونده بود و صاف کنم و هم یه چیزی تهش بمونه که بتونم باهاش یه جایی برای خودم دست و پا کنم
با یه حساب دو دو تا چارتایی، میشد گفت اگر یک سال براش کار میکردم و هر سختی ای رو تحمل میکردم بعد میتونستم بارمو ببندم
_میتونی شمارشو از دوستت بگیری؟
با چشمای گرد شده نگام کرد:
_واقعا میخوای بری؟
_تو فکر بهتری داری؟
_اما پدرت در میاد ماهی، تو تا حالا کل ارتباطت با بچه ها در حد دو تا ماچ بوده، چطور میخوای از یه بچه ۵ ساله و یه ۸ ساله مراقبت کنی؟
_باید بتونم، و در ضمن به اینم فکر کن که من توی این دو سه سال کارایی کردم که قبلا حتی فکرشم نمیکردم بتونم انجامشون بدم، مثل تنها زندگی کردن اونم تو پایین ترین نقطه شهر
با ناراحتی گفت:
_هنوزم میگم مجبور نیسی کار کنی، بیا با هم زندگی کنیم
_منم هنوز میگم که هیچوقت این کارو نمیکنم نوشین
۶.۲k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.