Part42
Part42
+پسرا من واقعا خیلی خستم و کل بدنمم درد میکنه بهتره برین
جیمین : میای کنسرت دیگه
+اوهوم اونم ردیف اوللللللل
شوگا : خب جیمین جان داداش خدافظ . .
کتی: شما هم تشریف میبری چهار تا مشت از کوکی خان میخوری ادم میشی
شوگا : نه قوبونت وقتی مشتای تو انقدر درد داره مال کوکی که اصلا… .
جیمین : نترس نمیزارم زیاد بزنتت(میخندید)
-مراقب باش این وسط خودت کتک نخوری حالا
جیمین : نگرانمی??
-جیمییییین
جیمین : باشه بابا رفتم
-وایسا
رفت سمتش و روی پنجه های پاش خم شد و جیمینو بوسید
***اووو وووووه
با لبخند از هم جدا شدن
-حالا برو
جیمین : نمیشه اصلا منم نرم????
+برین بروووون بببینم
همه خندیدن و بالاخره پسرا رو بیرون کردیم
((جونگ کوک ))
فکرم درگیر شوگا بود… نکنه بلایی سرش اومده باشه… بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تونسته بودم خودمو اروم کنم و یکم شوگارو درک کنم
جیمین :ما اومدییییم
به طرفش برگشتیم که دیدم شوگا پشتشه
به سمتش هجوم بردم که جیمین اومد جلو
جیمین : کوکی ارووم
×کاریش ندارم برو کنار
رفتم و بغلش کردم…
همه شوکه شدن و بیشتر از همه خودش
همونطور که تو بغلم بود گفتم
×هیونگ ..میدونم ا/ت رو یه جور خاصی دوست داری ..میدونم ..اما منم برادرت بودم .. چرا فکر میکردی من براش ادم خوبی نیستم ? تو میدونستی که من عاشقشم
برای اولین بار بود گریه کردن شوگا رو میدم
شوگا : من فقط نمیخواستم بیشتر از این اذیت شه ..رابطه داشتن با یه ایدل میتونست براش بد باشه و از رویاهاش جا بمونه ..من فکر میکردم عشق برای اون سمه در صورتی که خودم.. خودم با دستای خودم داشتم میبردمش اون دنیا
×بسه ..من ا/ت رو دوباره بدست میارم اما اینبار با رضایت تو ..نمیتونی فکرشو بکنی الان چقدر دلم میخواد فکتو بیارم پایین ولی حیف که هیونگی و دوست دارم وگرنه خدا هم نمیتونست نجاتت بده در جریان هستی که.. (پوزخند زدم )
زد زیر خنده…
+پسرا من واقعا خیلی خستم و کل بدنمم درد میکنه بهتره برین
جیمین : میای کنسرت دیگه
+اوهوم اونم ردیف اوللللللل
شوگا : خب جیمین جان داداش خدافظ . .
کتی: شما هم تشریف میبری چهار تا مشت از کوکی خان میخوری ادم میشی
شوگا : نه قوبونت وقتی مشتای تو انقدر درد داره مال کوکی که اصلا… .
جیمین : نترس نمیزارم زیاد بزنتت(میخندید)
-مراقب باش این وسط خودت کتک نخوری حالا
جیمین : نگرانمی??
-جیمییییین
جیمین : باشه بابا رفتم
-وایسا
رفت سمتش و روی پنجه های پاش خم شد و جیمینو بوسید
***اووو وووووه
با لبخند از هم جدا شدن
-حالا برو
جیمین : نمیشه اصلا منم نرم????
+برین بروووون بببینم
همه خندیدن و بالاخره پسرا رو بیرون کردیم
((جونگ کوک ))
فکرم درگیر شوگا بود… نکنه بلایی سرش اومده باشه… بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تونسته بودم خودمو اروم کنم و یکم شوگارو درک کنم
جیمین :ما اومدییییم
به طرفش برگشتیم که دیدم شوگا پشتشه
به سمتش هجوم بردم که جیمین اومد جلو
جیمین : کوکی ارووم
×کاریش ندارم برو کنار
رفتم و بغلش کردم…
همه شوکه شدن و بیشتر از همه خودش
همونطور که تو بغلم بود گفتم
×هیونگ ..میدونم ا/ت رو یه جور خاصی دوست داری ..میدونم ..اما منم برادرت بودم .. چرا فکر میکردی من براش ادم خوبی نیستم ? تو میدونستی که من عاشقشم
برای اولین بار بود گریه کردن شوگا رو میدم
شوگا : من فقط نمیخواستم بیشتر از این اذیت شه ..رابطه داشتن با یه ایدل میتونست براش بد باشه و از رویاهاش جا بمونه ..من فکر میکردم عشق برای اون سمه در صورتی که خودم.. خودم با دستای خودم داشتم میبردمش اون دنیا
×بسه ..من ا/ت رو دوباره بدست میارم اما اینبار با رضایت تو ..نمیتونی فکرشو بکنی الان چقدر دلم میخواد فکتو بیارم پایین ولی حیف که هیونگی و دوست دارم وگرنه خدا هم نمیتونست نجاتت بده در جریان هستی که.. (پوزخند زدم )
زد زیر خنده…
۸.۵k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.