روی میز دونفره ی کنج عرشش مینشینم. بعد از کلی عجز و لابه
روی میز دونفره ی کنج عرشش مینشینم. بعد از کلی عجز و لابه وقت داده بود حضوری ببنمش.
لبخند میزند هری دلم میریزد. چه یک هو آدم را در کسری از ثانیه عاشق میکند! نگاه تو رو به خودش!...
اخمهایم را توی هم میکنم به دلم نهیب میزنم الان وقت شیدایی نیست!
میگوید: چی میل داری؟
میگویم:چای دارید؟ از آن قند پهلو هایش؟
میگوید: اینجوری کم میخواهی از من بی ادبی نیست؟
سرم را پایین می اندازم: اصلا هرچی خودتان خواستید. زحمت ندهیــ(بعد حرفم را میخورم! اصلا زحمت برای وجودش صدق میکنید؟) هرچه خودتان میخواهید
رئوفانه ترین ماهیت هستی است لحنش: اینجا جرعه از نگاهم هست! مست کننده است و مطبوع!همان را می آورم برایت
میگویم:مسکریات را خودتان فرموده بودید حرام است!
میگوید: بهشتی است! طهورا است آدمِعالم به حرام و حلالم!
عشق در نگاهش روان میشود در یکی از آن کاسه های از جنش نور کافه(عرش) ....
جلویم میگذارد. دست میگذارد زیر چانه اش و بعد میگوید:خب. حالا بگو.
یک آن یادم می رود! راستی برای چه آمده بودم؟ آنقدر سرم گرم حضورش بودم که به کل یادم رفته بود.
گفت:بگذار کمکت کنم. شکایت آورده بودی!
هان یادم آمد.
_بله حضرت والا ترین. شکایت آورده ام. میخواستم یه تک پا این بالا عرشتان را ببینم که شما سرتان این بالا به چه مشغول است که کلا آن هفت میلیارد آدم اسیرِ روی زمین را رها کردید و انگار یادتان رفته مایی هم هستیم. آمدم دیدم خبری نیست! خودتانید و خودتان!
لبخندش پر رنگ تر شد (وای دلم!) هیچ اما نگفت
_بالاخره یک نفر باید به داد این سختی های ما برسد !یکـنفر باید پیدا شود سامان بدهد به کار و بارمان یا نه؟شما حضرتِ خودِ خدا میشود بگویید چه میکنید؟
+دارم به حرفهای تو گوش میدهم غرغرو
_حالارا نمیگویم بعد از اینکه بروم... باقی اوغات
+بغلت کرده ام! تو و آن هفت میلیارد آدم نق نقوی زمین را و به علاوه خیلی چیزهایی که نمیشناسی و نمیدانی اش!
مات میمانم... در آغوشمان گرفته ؟ ...
بغلت کرده ام
بغلت کرده ام
پژواک میشود این جمله اش در ذهنم...
پرده ی کافه (عرش) را کنار میزند.
نگاهم می افتد به زمین و اهالیِ خرد و کوچکش
بعد میگوید:بازیِ.... همش بازیه... سخت نگیر... تموم میشه... #نیل_نوشت
لبخند میزند هری دلم میریزد. چه یک هو آدم را در کسری از ثانیه عاشق میکند! نگاه تو رو به خودش!...
اخمهایم را توی هم میکنم به دلم نهیب میزنم الان وقت شیدایی نیست!
میگوید: چی میل داری؟
میگویم:چای دارید؟ از آن قند پهلو هایش؟
میگوید: اینجوری کم میخواهی از من بی ادبی نیست؟
سرم را پایین می اندازم: اصلا هرچی خودتان خواستید. زحمت ندهیــ(بعد حرفم را میخورم! اصلا زحمت برای وجودش صدق میکنید؟) هرچه خودتان میخواهید
رئوفانه ترین ماهیت هستی است لحنش: اینجا جرعه از نگاهم هست! مست کننده است و مطبوع!همان را می آورم برایت
میگویم:مسکریات را خودتان فرموده بودید حرام است!
میگوید: بهشتی است! طهورا است آدمِعالم به حرام و حلالم!
عشق در نگاهش روان میشود در یکی از آن کاسه های از جنش نور کافه(عرش) ....
جلویم میگذارد. دست میگذارد زیر چانه اش و بعد میگوید:خب. حالا بگو.
یک آن یادم می رود! راستی برای چه آمده بودم؟ آنقدر سرم گرم حضورش بودم که به کل یادم رفته بود.
گفت:بگذار کمکت کنم. شکایت آورده بودی!
هان یادم آمد.
_بله حضرت والا ترین. شکایت آورده ام. میخواستم یه تک پا این بالا عرشتان را ببینم که شما سرتان این بالا به چه مشغول است که کلا آن هفت میلیارد آدم اسیرِ روی زمین را رها کردید و انگار یادتان رفته مایی هم هستیم. آمدم دیدم خبری نیست! خودتانید و خودتان!
لبخندش پر رنگ تر شد (وای دلم!) هیچ اما نگفت
_بالاخره یک نفر باید به داد این سختی های ما برسد !یکـنفر باید پیدا شود سامان بدهد به کار و بارمان یا نه؟شما حضرتِ خودِ خدا میشود بگویید چه میکنید؟
+دارم به حرفهای تو گوش میدهم غرغرو
_حالارا نمیگویم بعد از اینکه بروم... باقی اوغات
+بغلت کرده ام! تو و آن هفت میلیارد آدم نق نقوی زمین را و به علاوه خیلی چیزهایی که نمیشناسی و نمیدانی اش!
مات میمانم... در آغوشمان گرفته ؟ ...
بغلت کرده ام
بغلت کرده ام
پژواک میشود این جمله اش در ذهنم...
پرده ی کافه (عرش) را کنار میزند.
نگاهم می افتد به زمین و اهالیِ خرد و کوچکش
بعد میگوید:بازیِ.... همش بازیه... سخت نگیر... تموم میشه... #نیل_نوشت
۳.۵k
۲۲ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.