سه دقیقه بعد یونیفرم به تن توی صف گروهبندی ایستاده امقلب

سه دقیقه بعد یونیفرم به تن توی صف گروهبندی ایستاده ام.قلبم توی دهانم میزند و دارم از استرس میمیرم.از طریق کلاه سخنگویی گروه‌بندی میشویم. از سال اولی ها فقط ریگولوس را می‌شناسم که توی گروه اسلیتیرین می افتد پرفسور مک گوناگل که زنی میانسال قدبلند و لاغر است که اسمم را می خواند و وقتی که جلو می روم کلاه را روی سرم میگذارد"اوه! یه اسمیت دیگه؟فکر کردم نسل مزخرفتون منقرض میشه...فکر می‌کنم برای گریفیندور خوب باشی.اما نه!اونجا رو هم ویرون میکنی...اسلیتیرین!"
تمام حضار میخندند به جز مکس که اخم عمیقی بین ابرویش می افتد پرفسور مک گوناگل فوری کلاه را برمیدارد.چرا اینجوری کرد؟مگه من کاری بدم کردم که این کلاه باید آبرویم را ببرد؟خجالت زده و شرمگین توی جمعیتی که به من میخندند میخزم و گوشه ای می ایستم صدای مکس بازهم در گوشم میپیچد"تبریک میگم فندق.همگروهی شدیم"
من هم در ذهن او زمزمه میکنم"مکس بهت گفتم ارتباط ذهنی نه!حرف حالیت نمیشه؟"
مکس با لحن آرامی می‌گوید"خب آخه ازت دورم.صدام بهت نمیرسه"
خیلی ناراحتم پس اجازه دارم مکس را ملامت کنم"کاش دستم میشکست اجازه نمی‌دادم پیمان برادری ببندیم!"
مکس نرم پاسخ میدهد"چرا؟خوبه که!بدون اینکه حرف بزنیم حرف می‌زنیم.هیچکسم نمیشنوه"
بغض گلویم را میفشارد"داری اعصابمو خورد میکنی!"
مکسِ دلقک هنوز هم ولم نمیکند"بدبخت به هم اتاقی هات"
در ذهنش می غرّم"مکس!"
مکس هم ارتباط را قطع میکند"خیلی خب بابا"
در هیاهوی سالن گم می‌شوم.چرا این کلاه از من بدش می آید؟گروهبندی تمام می‌شود و سر میز اسلیتیرین می‌نشینم و مکس هم کنارم.درحالی که دلم می‌خواهد مکس را به سیاره ای دور بفرستم تا دیگر ریختش را نبینم میز ناگهان برقی میزند و پر از غذا می‌شود و پیرمردی که حدس می‌زنم مدیر باشد شروع میکند یک سری پرت و پلا میگوید.که گوش نمیکنم.درحالی که غذا می‌خورم با مکس ارتباط میگیرم"چرا کلاه گروه‌بندی ازمون بدش میاد؟"
مکس دارد ناز میکند"جوابتو نمیدم"
جام آب کدو حلوایی ام را برمیدارم"مکس جدی میگم.چرا از اسمیت ها بدش میاد؟"
بلاخره آشتی میکند"راستش نمیدونم.پدر و مادر های ما چند سال پیش توی یه شورش شرکت میکنن که خیلی نمیدونم چی به چیه اما مثل اینکه نظر کلاه گروه‌بندی مخالف اونا بوده و بعد از اینکه مدیر نظر معترض ها رو قبول میکنه کلاه گروه‌بندی با تمام شورشی ها لج میوفته"
یعنی فقط همین؟برای اتفاقاتی که سالها پیش افتاده؟"اما آخه...من از این کلاه متنفرم!"
پاسخ میدهد"منم همینطور.ذهنتو درگیرش نکن.از شام لذت ببر"
میگویم"چرا اینجا نشستی؟"
با مهربانی ای که از او سراغ ندارم میگوید"تا کنار تو باشم"
عجب!"خب چرا؟"
با همان لحن میگوید"تا حوصلت سر نره"
نگاهش میکنم"مکس سرطانه بدخیمه؟"
چشم هایش گرد میشود"چی؟!"
میگویم"سرطانی که دارم.میکشه؟"
متعجب تر از قبل نگاهم میکند"چرا چرت و پرت میگی؟!"
میگویم"سابقه نداشته تو اینجوری مهربونی کنی.اگه دارم میمیرم بهم بگو"
صندلی اش را عقب میدهد و پا روی پا می اندازد"ازت متنفرم"
من هم دست به سینه مینشینم"منم همینطور"
دیدگاه ها (۰)

ارشد گروه اسلیتیرین پسر سال ششم قدبلند و ورزیده ای است که ما...

اولین کلاس در هاگوارتز،کلاس مرد با نمک و قدبلندی به اسم هوری...

دیوارهای سنگی چراغ های پرنور راهروهای شلوغ و شمع های روشنی ک...

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖¹¹

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖⁹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط