رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:71
#دیانا
صبح حدودا ساعت های ۹ اینا بود همه از خواب بیدار شدیم من رفتم دستشویی صورتمو شستم و کارهای مربوط رو انجام دادم رفتم سر میز صلحانه،صبحانه خوردیم تقریبا ساعت ۹:۳۰ شده بود رفتم آماده شدم راه افتادیم برای خرید حلقه
مامانم و بابام رفتن خودشون لباس بخرن و هدیه برا من و ارسلان بخرن بعدش با نیکا و پانیذ رفتیم طلا فروشی یه انگشتر برای ارسلان انتخاب کردم که پانیذ و نیکا رفتن برا من و ارسلان هدیه بخرند بعدش رفتیم پیش ارسلان اینا
#ارسلان
توی پاساژ طلا فروشی که بودیم با رضا و متین رفتیم انگشتر خریدیم بعدش رفتیم پیش دیانا اینا که هنوز پدر و مادر دیانا اینا نیومده بودن که ما رفتیم روی نیمکت نشستیم و گرم صحبت کردن شدیم بعد از ۳۰ مین اونا هم اومدن ساعت ۱ ظهر بود رفتیم رستوران غذا سفارش دادیم بعدش رفتیم خونه که مهمون هارو دعوت کنیم
۲۰ مین بعد 🧭
رسیدیم خونه من و دیانا مامان و بابای دیانا داشتیم در مورد مهمون ها حرف میزدیم یادم افتاد عموم اینا تو شیراز زندگی می کنند به دیانا گفتم اسم اونا هم بنویسن بعدش بعد من یه خاله هم داشتم که فقط اون تهران زندگی می کرد دعوتش کردم نمی دونستم بیاد یا نه بعد از چند ساعت تصمیم گرفتیم دعوت نامه هارو با پست برسونیم به دستشون که خالم بهم زنگ زد گفت میادش بعد عموم هم داخل شیراز گفت میاد
همینطور که داشتیم در مورد کار های عروسی حرف میزدیم مامان و بابای دیانا گفتن که فردا بریم شیراز چون کار ها خیلی سخت میشه و اینا منم به خالم زنگ که فردا از اون راه میایم دنبالشون که بریم شیراز
۱ روز بعد
#دیانا
امروز یکشنبه بود و قرار شد بریم شیراز برای اینک کار ها زود تر راه بیفته
برای اینکه خاله ارسلان داخل ماشین جا بشه پدر و مادرم با ماشین پانلئو اومدن متینیکا هم با ماشین خودشون
ماهم سوار ماشین شدیم بعد از ۱۰ مین رسیدیم خونه خاله ارسلان،خاله ارسلانم ساکش رو جمع کرده بود که بیاد بعدش وسایلش رو گذاشتیم داخل ماشین که کم کم راه افتادیم بریم شیراز
حمایت
part:71
#دیانا
صبح حدودا ساعت های ۹ اینا بود همه از خواب بیدار شدیم من رفتم دستشویی صورتمو شستم و کارهای مربوط رو انجام دادم رفتم سر میز صلحانه،صبحانه خوردیم تقریبا ساعت ۹:۳۰ شده بود رفتم آماده شدم راه افتادیم برای خرید حلقه
مامانم و بابام رفتن خودشون لباس بخرن و هدیه برا من و ارسلان بخرن بعدش با نیکا و پانیذ رفتیم طلا فروشی یه انگشتر برای ارسلان انتخاب کردم که پانیذ و نیکا رفتن برا من و ارسلان هدیه بخرند بعدش رفتیم پیش ارسلان اینا
#ارسلان
توی پاساژ طلا فروشی که بودیم با رضا و متین رفتیم انگشتر خریدیم بعدش رفتیم پیش دیانا اینا که هنوز پدر و مادر دیانا اینا نیومده بودن که ما رفتیم روی نیمکت نشستیم و گرم صحبت کردن شدیم بعد از ۳۰ مین اونا هم اومدن ساعت ۱ ظهر بود رفتیم رستوران غذا سفارش دادیم بعدش رفتیم خونه که مهمون هارو دعوت کنیم
۲۰ مین بعد 🧭
رسیدیم خونه من و دیانا مامان و بابای دیانا داشتیم در مورد مهمون ها حرف میزدیم یادم افتاد عموم اینا تو شیراز زندگی می کنند به دیانا گفتم اسم اونا هم بنویسن بعدش بعد من یه خاله هم داشتم که فقط اون تهران زندگی می کرد دعوتش کردم نمی دونستم بیاد یا نه بعد از چند ساعت تصمیم گرفتیم دعوت نامه هارو با پست برسونیم به دستشون که خالم بهم زنگ زد گفت میادش بعد عموم هم داخل شیراز گفت میاد
همینطور که داشتیم در مورد کار های عروسی حرف میزدیم مامان و بابای دیانا گفتن که فردا بریم شیراز چون کار ها خیلی سخت میشه و اینا منم به خالم زنگ که فردا از اون راه میایم دنبالشون که بریم شیراز
۱ روز بعد
#دیانا
امروز یکشنبه بود و قرار شد بریم شیراز برای اینک کار ها زود تر راه بیفته
برای اینکه خاله ارسلان داخل ماشین جا بشه پدر و مادرم با ماشین پانلئو اومدن متینیکا هم با ماشین خودشون
ماهم سوار ماشین شدیم بعد از ۱۰ مین رسیدیم خونه خاله ارسلان،خاله ارسلانم ساکش رو جمع کرده بود که بیاد بعدش وسایلش رو گذاشتیم داخل ماشین که کم کم راه افتادیم بریم شیراز
حمایت
۵.۵k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.